ویار تکلم

آخرین مطالب


بسته‌ی ده تایی‌ش می‌شد 25 تومان. عکس‌های بازی را می‌گویم. سوپرمارکت محل هم که تا فهمیده بود، مد! شده، آن‌ها را کنار اجناس لوکس قرار داده بود. برای همه‌ی سلیقه‌ها چیزی پیدا می‌شد.از عکس‌های بدن‌سازها که حسابی روی بورس بود بگیر تا حتی بازی‌گرهای وطنی و فراوطنی! اصلاً از همین جا بود که رونی کلمن و ژان‌کلودون‌دم (با آن اسم سخت‌ش) را شناختیم. پشت هر عکس اطلاعات ریز شده بود. دور بازو و ران (گاهی تا 120 سانتی متر!) برای بدن‌سازها و تعداد گل زده و امتیاز فوتبال‌یست ها هم که از پارامترهای جذاب و متغیر! هر عکس بود. خرید چند بسته‌ی اول به جیب بابا بستگی داشت و افزودن‌ش با شیب ملایم! هم به میزان همت و پشت‌کار و البته شانس. عصرهای تابستان که گرما اجازه می‌داد هرکسی عکس‌های کش به دور بسته ، توی پلاستیک گذاشته شده، توی کوچه‌ها سرازیر می‌شد.قانون نانوشته‌‌ای هم بود که عکس های درجه کیفی الف!هیچ وقت رونمایی نمی‌شود به جز هنگام مبادلات.  دو نوع بازی هم رواج داشت. نوع اول که از هر نفر چند عکس جمع، عکس‌ها رو به بالا گذاشته و به نوبت با کف دست، محکم روی‌ش کوبیده‌می شد.هرکس هر عکسی را که زیرو رو می‌کرد را تصاحب می‌کرد.نوع دوم‌ش هم که برپایه‌ی رنگ غالب هر عکس بناگذاشته می‌شد.به این صورت که به نوبت هرکس یک عکس را می‌گذاشت و نفر بعد عکس دیگری را روی‌ش.اگر شانس یار می‌بود و عکس هم‌رنگ گذاشته‌می‌شد همه عکس‌ها برداشته می‌شد.بماند آن‌که همیشه هم بر سر تعیین رنگ هر عکس، اختلاف بود و جنگ و دعوا می‌شد. اما قسمت شیرین ماجرا که معمولا هر چند روز یک‌بار اتفاق می‌افتاد. مبادله‌ی کالا به کالا!هرکس هر عکس کم‌یابی را برای فروش عرضه می‌کرد.هرکس کم‌یاب در مقابل چند عکس پریاب! آن زمان‌ها که آرنولد شمشیر به دست مد بود و خواهان فراوانی داشت. دیده‌می‌شد گاهی ارزش‌ش هم به بیست عکس می‌رسید!
حالا که چند سال گذشته یکی از فانتزی‌هام دیدن چند بچه‌ی عکس به دست در کوچه است. اما نیست که نیست.
پ. ن: چند روز پیش که اتفاقی چشم‌م به ورژن جدید عکس‌های بازی افتاد. بروس‌لی جای خودش را به بن‌تن داده و آرنولد هم با دی‌جی‌مون جای‌گزین شده‌بود.

*بازتاب همین مطلب در هفته‌نامه‌ی هم‌شهری جوان

  • ویار تکلم

از میان ائمه‌ی جمعه‌ی پس از انقلاب، شاید احمد علم‌الهدی پر حاشیه‌ترین آن‌ها باشد. اقلا درباره‌ی حال حاضر می‌توان این گزاره را با قطعیت به کار برد. سخنان شاذ آقای علم‌الهدی آن‌قدر زیاد است که بررسی تک‌تک آن‌ها مثنوی هفتاد من کاغذ می‌شود. اظهارات علم‌الهدی درباره‌ی ره‌بری و ولایت فقیه، ورزش و حجاب بانوان، مرغ و اشکنه، موسیقی و کنسرت، امام جمعه و امام زاده، و امیرکبیر و دارالفنون تنها مشتی نمونه‌ی خروارند. فقط در دو سه مورد، کار آن‌چنان بیخ پیدا کرده که خود آقای علم‌الهدی شخصا به عنوان شارح و مفسر سخنان خود، وارد عمل شده و از آنها رفع ابهام کرده‌است. آن‌قدر آقای علم‌الهدی در این قبیل اظهارنظرها مسبوق به سابقه است که اکاذیب شاخ‌داری مثل اطعام مهمانان ره‌بری توسط غذای بهشتی، به راحتی به ناف ایشان بسته می‌شود و جمعیت بسیاری آن را باور می‌کنند. حالا اما به قدر کافی سخنان و مواضع آقای علم‌الهدی توسط افراد مختلف نقد و بررسی شده‌است و هدف از این نوشته تکرار مکررات نیست. اما خوب است که از زاویه دیگری هم به بررسی سخنان ایشان بپردازیم. به فرض که همه سخنان آقای علم‌الهدی مستدل و دارای پشتوانه‌های عمیق فکری  باشند‌. و باز به فرض که همه سخنان شاذ ایشان تقطیع شده یک سخنرانی بلند بالا باشند و ایشان پیش و پس از آنها یک ساعت توضیحات مبسوط به حضار ارائه داده باشد. آیا آقای علم‌الهدی به عنوان امام جمعه‌ی یک شهر مهم، بزرگ و استراتژی‌ک چون مشهد، نباید به تبعات سخنان خود و سوء‌استفاده های مغرضین بیندیشد؟ آیا آقای علم‌الهدی نباید از سوء‌برداشت‌ها جلوگیری کند؟ آیا برای آقای علم‌الهدی عجیب نیست که در دوره‌ی قاجار به یک فتوای میرزای شیرازی، همه‌ی مردم -حتی حرم‌سرا و اندرونی شاه-  قلیان‌ها را می‌شکنند بدون آن‌که حتی یک نفر از چرایی حکم پرسش کند؟ چرا آقای علم‌الهدی نمی‌خواهد بفهمد که گذشت آن دورانی که قاطبه‌ی مردم کاسب و کشاورز و کارگر بودند و از روحانیون به عنوان اشخاص با سواد و پیشتاز حساب می‌بردند و حرف‌هایشان را بی چون و چرا می‌پذیرفتند؟! حالا که آن دوران گذشته بهتر نیست آقای علم‌الهدی و ائمه جمعه‌ی امثال ایشان، دست از کلی‌گویی و برچسب‌زنی و بیان جملاتی با مبتدای «هر» بکشند و به جای خطابه‌های غرا و آتشین و حکم صادر کردن، با مردم منطقی و مستدل سخن بگویند؟! این سخن آقای علم‌الهدی که «هرکس در انتخابات شرکت نکند به جهنم رفتن‌ش قطعی است» یا مثلا «هر جریانی در مقابل ره‌نمود های ره‌بری مساوی با کفر و شرک است» -سوای هر تفسیر و توضیحی که درباره آن‌ها داده شده باشد- یعنی چه؟

متاسفانه از نظر علم‌الهدی جواز ره‌بری به نقد خود، صرفا یک جواز سمبل‌یک است و هیچ‌کس حق استفاده از این جواز را ندارد و اصلا حالا ره‌بری اجازه داده، حیای مردم کجا رفته! از نظر علم‌الهدی بدحجابی که در طول سی سال و به صورت کاملا تدریجی زیر جلد جامعه خزیده را می‌توان یک شبه ریشه کن کرد! آن هم با یک سخن‌رانی یک جانبه و محکوم‌کردن مردم و ارتباط دادن  بلایای طبیعی به بدحجابی! از نظر علم الهدی «سیروا فی الارض» مال شهرها و استان‌های دیگر است و مشهد اختصاصا برای زیارت است و هر کاری غیر از آن، توهین به امام هشتم است. توریست‌ها هم سوای دین و مذهب و مسلک‌شان فاسق و فاجرند و ورود آنها به مشهد مفسده‌انگیز! از نظر آقای علم‌الهدی کنسرت موسیقی بسته به محل جغرافیایی آن و بعد مسافت آن از بقاع متبرکه، می تواند حلال یا حرام باشد و از این نظر باب جدیدی در فقه شیعه توسط ایشان گشوده شده! و از نظر علم‌الهدی هزار چیز دیگر!

شاید بتوان پشت تمام گزاره‌های فوق کلمه «ظاهرا» گذاشت و با یک ساعت تفسیر، مقصود واقعی آقای علم‌الهدی را استخراج و تبیین کرد. اما همانطور که می دانید ما نه وقت شنیدن تفسیر سخنان آقای علم‌الهدی را داریم و نه علاقه‌ای به آن‌ها! پس به‌تر نیست که آقای علم‌الهدی خودش با مراقبت از دهان خود، جلوی کج فهمی‌ها را بگیرد؟ به‌تر نیست که آقای علم‌الهدی از استعمال جملات تعجب‌آور و حساسیت برانگیز خودداری کرده و مقصود خود را بدون مطلق‌گویی و تحریک مردم بیان کند؟ به‌تر نیست ایشان مفاهیم دینی، سیاسی و اجتماعی که گستره‌ی وسیعی را شامل می‌شوند اولویت بندی کرده و بر اساس اولویت‌ها و به میزان کافی درباره هر یک سخن بگوید؟ به‌تر نیست فعلا از بیان مسائلی که مردم آمادگی شنیدن آن‌ها را ندارند و در برابر آنها موضع‌گیری دارند چشم‌پوشی کنند؟ آیا ایشان از علت تعویق احکام مربوط به شراب و قمار در صدر اسلام بی‌خبر است؟ یا اینکه آیه «فلعلک تارک بعض ما یوحی الیک...» را که درباره‌ی موقعیت‌سنجی پیام‌بر در اعلام فرامین الهی است، به گوش‌شان نخورده است؟

در هر صورت من خیلی بعید می‌دانم گوش آقای علم‌الهدی و امثال ایشان به این حرف‌ها بده‌کار باشد. تکرار این جنس سخنان  از آقای علم‌الهدی به جد من را به این نتیجه رسانده که توجیه آقای علم‌الهدی برای درک مردم از توجیه هشتاد میلیون ایرانی برای درک آقای علم‌الهدی سخت‌تر است. پس ملتمسانه از مردم ایران می‌خواهم که بنای سخنان آقای علم‌الهدی را بر دغدغه‌ی دینی گذاشته و این سخنان را صرفا حساسیت مذهبی آقای علم‌الهدی یا ناتوانی ایشان در انتقال مفاهیم قلم‌داد کنند! از مداقه  در سخنان ایشان و بحث بی‌هوده درباره آنها حذر کنند، زیاد سخنان ایشان را جدی نگیرند و احکام اسلام ناب را از مجاری دیگر پی‌گیری کنند!

  • ویار تکلم

دی‌روز دوستی را دیدم. بعد از ده سال. همانِ گذشته بود. خُلقی که تغییری ندیدم و ظاهری هم به جز کمی چهارشانه شدن و کمی ریش بلندتر و عمامه و عبا تغییر خاصی نکرده بود! بله دوست من طلبه شده بود و مشغول تحصیل در حوزه علمیه. ده سال پیش به شوق؟! طلبه‌گی درس و مدرسه را رها کرده‌بود. کلی با هم حرف زدیم و خاطرات گذشته را با هم مرور کردیم و حتی با هم در مورد مسائل سیاسی و مذهبی هم گفت‌وگو داشتیم. کمی که بیش‌تر با او گفت و گو کردم باز هم سوالات گذشته برای‌م زنده شد. سوالات که یا واقعا بی جواب‌ند و یا لااقل فعلا جوابی براش وجود ندارد. من جواب‌ش را نمی‌دانم کسی می‌داند بگوید و من را از جهل برهاند:

چرا سازوکار ورود به حوزه‌های علمیه جوری است که تقریبا هرکس که نتوانسته در دروس کلاسیک به جایی برسد وارد آن می‌شود و حوزه‌ها پراست از طلابی با کوله‌باری از تجدید شده‌گی؟
چرا حوزه‌های علمیه‌ی ما به بهانه طلبه پرور بودن! هنوز هم دروس پان‌صد سال پیش را می‌خوانند؟ شبیه به این که دانش‌جویان پزشکی هنوز هم کتب ابن سینا را به بهانه‌ی پزشک پرور شدن! بخوانند.
چرا طلبه‌ای با ده سال درس خواندن که تقریبا معادل دکترا در رشته‌های دیگر است هنوز سطح حرف هایش بیان کلمه به کلمه مسائل مطرح شده در رساله های عملیه است؟
چرا طلبه‌ای با ده سال تحصیل در پاسخ به شبهات عقیدتی و دینی رایج در جامعه یا معتقد است که نباید شبه افکنی کرد! یا پاسخی به آن ندارد؟
قاعدتا هدف حوزه‌های علمیه باید پرورش طلبه برای پاسخ به نیازهای مردم باشد اما چرا در عمل نیست؟
بعد از ده سال تحصیل در حوزه، طلبه‌ای که بتواند عربی را بدون اعراب گذاری بخواند و کلی قواعد عربی یاد بگیرد چه تاثیری به حال رشد فهم مردم دارد؟
و...

  • ویار تکلم

یکی از به‌ترین راه‌های شناخت هر کسی، شناخت بی‌واسطه‌ی اوست. شناخت از طریق گفت‌و‌گو و نشست و برخاست و یا مطالعه‌ی دست‌نوشته‌ها و خاطرات آن‌ها. اما  به نظرم هیچ‌کدام از آن ها به پای دست‌نوشته‌ها و خاطرات نمی‌رسد. شاید بشود در گفت‌وگو و رفتار خود نبود و نقش بازی کرد اما در نوشتن خاطرات نه. خب آدم که معمولا به خودش دروغ نمی‌گوید! برای همین به دفتر خاطرات عده ای سرک کشیده‌ام و لذت شناخت آن‌ها را با شما سهیم می‌شوم.

مسیح علی‌نژاد: از صبح که از خواب بیدار شدم حس و حال عجیبی داشتم اما نمی‌دانستم برای چه. عجیب‌تر آن که هر وقت به اتاق پشتی خانه می‌رفتم این حس و حالم تشدید پیدا می‌کرد. حتم داشتم چیزی آن جا بود که من را آزار می‌داد. همه‌ی اتاق را بیرون ریختم که آن شی مزاحم و روی اعصاب را پیدا کنم. پیدا کردم! یک روسری! چه‌قدر چندش بود. سریعا آن را بیرون بردم و آن را به آتش کشیدم...ای کاش می‌شد همه روسری‌ها را به آتش کشید. گرم‌م شد! ای‌کاش لخت می‌شدم!

ت ح: صدای میوه فروش محله از پنجره اتاق داخل شد و من را بیدار کرد! عجب صدای نکره‌ای. صدای یک نر! پنجره را بستم و از رخت‌خواب بیرون آمدم. حین بیرون آمدن از اتاق قبل‌ش یادم آمد که دی‌شب کارم را نیمه رها کرده بودم. کیف‌م را باز کردم و مجله را از آن بیرون کشیدم. سریعا جلدش را کندم. پاره پاره کردم و آن را خوردم! آخر تصویر یک نر روی آن بود! بعدش سراغ تله‌ویزیون رفتم. باز هم یک خبرنگار مرد از حادثهی پلاسکو می‌گفت. اَه! تلویزیون را خاموش کردم. یادم باشد ام‌شب در موردش بنویسم. اخبار علیه زنان! نت را باز کردم و بی هدف به جست‌وجو پرداختم. خواندم جمعیت مردان از زنان در کره‌ی زمین بیش‌تر است. اَه اَه اَه! چقدر مرد! ای‌کاش نسل‌شان منقرض می‌شد...یادم آمد که ام‌شب با عشق‌م قرار دارم. گرم‌م شد. عرق کردم. ای‌کاش لخت می‌شدم!

هواپیمای ایرباس: حاجی ناموسا عجب روزی بود ام‌روز! رسما برام عروسی گرفته‌بودند. صدای بوق و ساز و شیپور از لحظه ورودم. آخرش کلی هم باهام سلفی گرفتند و پرچم کشورشان را از شیشه‌ام تکان دادند. راست‌ش کمی ناراحت شدم از این همه ذوق زدگی بی‌مورد. آدم کمی عزت نفس داشته باشد بد نیست. دوستان من که قبلا به کشورهای عربی رفته بودند تعریف می‌کردند که آن ها هیچ وقت این‌قدر ذوق زده نمی‌شدند، آن وقت این ها همه‌ش آن‌ها را به صحرا نشینی و عقب مانده‌گی متهمم می‌کنند. اما مهم نیست. مهم این بود که به من کلی خوش می‌گذشت...

بابک زنجانی: عجب بی انصاف‌هایی هستند این جماعت. تا وقتی که پول داشتم همه دنبال گرفتن عکس یادگاری با من بودند و می‌خواستند هرطور شده خودشان را به من بچسبانند اما حالا...هی روزگار...

اینستاگرام: این ها دیگر کی هستند؟ اسکل هستند یا دیوانه؟ آخر مگر می‌شود جلوی آتش و تخریب و مرگ سلفی گرفت و لب‌خند زد؟

اصول‌گرایان: اصلاح‌طلبان ضد دین! ضد انقلاب‌ها! فتنه گران! همه‌تان باید اعدام شوید!

اصلاح‌طلبان: اصول‌گرایان امل! متحجرها! عقب مانده ها! کل کشور را برداشته‌اید و گند زده‌اید به‌ش.

تیم فوتبال پرسپولیس: خسته شدم از بس قهرمان نشدم. هم از این همه تلاش بی نتیجه و هم از این همه زخم زبان. ای‌کاش نه به ده نرسد! ای‌کاش...

تیم فوتبال استقلال: رحمتی...رحمتی...رحمتی...رحمتی...رحمتی...

  • ویار تکلم

نمی‌دانم تا کِی و کجا قرار است خودمان را سانسور کنیم و واقعیت را پشت یک نقاب به ظاهر زیبا مخفی کنیم؟ تا کی قرار است با توهم «با فرهنگ» بودنمان سر کنیم و آن را پشت تریبون‌های مختلف جار بزنیم؟ باید قبول کنیم که همه کسانی که جلوی ساختمان پلاسکو تجمع کردهبودند و با گوشی‌هاشان مشغول ثبت سوژه برای صفحههای مجازیشان بودند ایرانی بودند. باید قبول کنیم ما ایرانیها استاد انتقاد از دیگران هستیم، اما به خودمان که میرسد انتقاد مساوی می شود با کفر و دشمنی و تخریب. اگر خدایی ناکرده به دلیل دیر رسیدن ماشین آمبولانس، آتش‌نشانی و... اتفاقی برای کسی بیفتد(که متاسفانه می‌افتد) ما هستیم که فضای مجازی را پر می‌کنیم از پست‌ها و هشتگ‌های بی‌مسئولیتی و بی‌لیاقتی فلان ارگان و بهمان مسئول. یک درصد هم احتمال نمی‌دهیم که خودمان، با تجمع در محل حادثه، با راه ندادن به ماشین امدادی و ... باعث دیر رسیدن امداد و کشته شدن عده‌ای شده ایم.

اهالی رسانه هم حال و روز به‌تری ندارند. برخی منتظرند که اتفاقی رخ دهد و شروع کنند به تسویه حساب های سیاسی شان. همه سعی‌شان را می‌کنند که مسئولیت اتفاق را هرطور شده به گردن جناح مقابل بیندازند. این جا هم صفحه های مجازی حرف اول را می‌زنند. روزنامه‌نگاران این طرفی صفحه‌های مجازی‌شان پر می شود از مصاحبه‌ها و تصاویر حضور مسئول هم‌جناحی در محل حادثه و مقایسه رسیدگی این مسئولان با مسئولان جناح مقابل. قلم به دستان آن طرفی هم شروع می‌کنند به تخریب و با هشتگ‌هاشان خواهان استعفا و مجازات مسئولان جناح رقیب می‌شوند. و این چرخه همیشه تکرار می‌شود.

نباید منکر قصور و کم‌کاری برخی مسئولین (در همه‌ی دوره‌ها) شد، اما وقت حادثه وقت تسویه حساب نیست، وقت گیس و گیس‌کشی نیست. وقت هم دلی، وقت کار، وقت نجات است.

گاهی اوقات شاید پاک کردن صورت مسئله به‌تر از حل‌کردن مسئله باشد. حداقل‌ش در این موارد و برای ما ایرانی‌ها پاک کردن مسئله به‌تر جواب می دهد. شاید اگر همه شبکه‌های مجازی فیلتر می‌شدند(حداقل همان محدوده‌ی حادثه)  دیگر سیل جمعیت به آن سمت نمی‌رفت. نه من نوعی گوشی به دست دنبال سوژه می‌بودم و نه شما رسانه‌ای‌ها دنبال له و علیه این و آن نوشتن.

همه ماجرا یک طرف، حرف های آن آتش‌نشان که آتش به جان مان انداخت یک طرف. گفتم نرو. گفت: #مال_مردمه

مدتی پیش یکی از دوستان‌م که پزشک بود را در بخش بیماران روانی بستری کرده‌بودند، یکی از هم‌کاران‌ش را عمل کرده بود و او زنده نمانده‌بود. چند روز پیش که به او سر زدم هنوز هم زیر لب تکرار می‌کرد «باید نجات‌ش می دادم، باید نجات‌ش می‌دادم...» از وقتی که خبر ساختمان پلاسکو را شنیدم به همان اندازه که برای آتش‌نشانان زیر آوار دعا کردم برای دوستان‌شان هم دعا کردم، نکند کم بیاورند...

چه پنج‌شنبه‌ای بود، دل‌گیر‌تر از همه‌ی جمعه‌ها .

  • ویار تکلم

اگر از دید حساب‌گرایانه و دودوتا چهارتای مرسوم نگاه کنم، واقعیت‌ش این است که نوشتن، خاصه وب‌لاگ‌نویسی، برای‌م هیچ سودی نداشته است. نه حقوق بگیر آن هستم و نه شغل و رشته و حرفه‌ام کوچک‌ترین قرابتی با آن دارد. نه مثل بعضی از دوستان به دنبال آن هستم که از قِبلِ چاپ مطالب‌ش مثلا کتابی چاپ کنم و احیانا پول و اسمی به هم بزنم و نه مثل بعضی دیگر از دوستان با چهارتا کامنت و لایک هوا برم داشته و توهم زده‌ام که نویسنده خوبی هستم و می‌توانم و باید بنویسم! نه از آن در زندگی‌م استفاده‌ای کرده‌ام و نه سوء استفاده‌ای و نه اساسا در زندگی‌م تاثیری داشته‌است. داشتن و نداشتن‌ش هم در این روزگار تله‌گرامی  نه نشانه های‌کلاس بودن است و نه امتیاز به خصوصی دارم که اگر می‌داشت اقلِ کم با اسم واقعی‌م می‌نوشتم که بتوانم از آن استفاده کنم و نه حتی هیچ چیز دیگر. اما من تنها و تنها از دید علاقه به آن نگاه کرده‌ام می‌کنم و خواهم‌کرد. برای همین هم وقتی علاقه نباشد  دلیل هم نیست و وقتی دلیل هم نباشد، انجام، احمقانه است.

روزی که علاقه و انگیزه برگشت، برمی‌گردم. به همین وب‌لاگ؟ نمی‌دانم. شاید! شاید هم تناسخ و حلول در کالبدی دیگر! پس تا آن روز...

  • ویار تکلم

وبلاگم را جلوی چشمهام باز کرد و گفت: بخونش! از جسارت و طرز نگاهش خوشم میاد! ای‌کاش کمی شبیهش میبودی!

  • ویار تکلم

آن اوایل که موج شعارهای تجزیه‌طلبانه با مضامین پان‌ترکیسم از جانب بعضی هم‌وطنان آذری زبان در ورزش‌گاه‌ها به گوش می‌رسید، تصور بر آن بود که این شعارها صرفا برای اعلام اعتراض هواداران نسبت به بی‌کفایتی فلان مدیر یا مربی در باش‌گاه محبوب‌شان یا میزان کم تخصیصات مالی باش‌گاه یا اعتراض به وقایع هفته‌ی آخر لیگ چهاردهم و نایب قهرمانی تراکتور باشد! این گمان با توجه به سوابق آن‌ها در برگزاری تجمع اعتراضی و سر دادن شعار و ایجاد غوغا برای لغو  برنامه‌ی فیتیله تنها به خاطر آیتمی که در آن نقش سربه‌هوای داستان با لهجه آذری سخن می‌گفت، چندان عجیب به نظر نمی رسید. لی‌کن گذشت زمان نشان داد که گویا خواسته آنها چیز دیگری است. دوسالی می‌شود که هیچ مسابقه‌ای در یادگار امام تبریز برگزار نمی‌شود الا این‌که در آن شعارهایی نظیر: مرگ بر فارس، خلیج عربی، و... سر داده‌ می شود. مسابقه‌های تراکتور-داماش، تراکتور- استقلال، تراکتور-الجزیره و... تنها مشتی نمونه خروارند. برخی از آذری‌زبانان جدایی‌طلب با نفوذ در ورزش‌گاه‌ها و شعاردادن و تحریک عرق آذری تماشاگران و تهییج آن‌ها به دنبال رساندن صدای خود به گوش حکومت هستند اما گویا برای نیل به این مقصود شیوه‌های کاملا نامتعارف و نامربوطی را در پیش گرفته اند. شعارهایی نظیر خلیج عربی یک اشتباه استراتژی‌ک بزرگ از جانب این عده است. چرا که تجزیه‌طلبی این افراد هیچ قرابتی با مناقشات ایران و دول عربی حاشیه خلیج فارس ندارد و این عده خواسته یا ناخواسته بی‌هیچ مزد و منتی بلندگوی سران عرب حاشیه خلیج شده‌اند. به هر تقدیر برای جدایی دو استان شرقی و غربی آذربایجان و احیانا اردبیل از ایران تنها دو سر انجام می توان متصور بود. حالت اول تشکیل دولت مستقل و خود مختار با تنها دو یا سه استان و با اراضی محدود و به همان میزان قدرت دفاعی و مواهب طبیعی و نفوذ سیاسی کم‌تر است که این کشور مفروض، قدرتِ کمترین دفاع از خود و رفع مخاطرات خارجی را نداشته و تنها محل مناقشات و زور آزمایی کشورهای قدرت‌مندتر همسایه خواهد بود. حالت دوم جدایی این دو استان از ایران و الحاق آن به کشور ترکیه یا جمهوری آذربایجان است که الحاق به هر یک از این دو کشور با این شرایط کودتا و وضعیت نابسامان منطقه و جولان گروه‌ک های تروریستی قطعا برای مردم این دو استان مقرون به صرفه نخواهد بود. خاصه اینکه جمهوری آذربایجان نیز خود از تعدد استان‌های خودمختار در قلمرو اش (نظیر نخجوان و قره باغ) رنج می‌برد! علی ای‌حال تاریخ سی و هفت ساله‌ی اخیر ایران نشان داده که حکومت در این قبیل موارد با هیچ قومیت و نژادی سر شوخی ندارد و به هیچ وجه حاضر به عقب نشینی از اراضی خود نیست! به ثمر ننشستن غائله‌هایی نظیر جمهوری خلق کُرد و خلق عرب که به مراتب پشتوانه‌های مستحکم‌تر و عِرق قومیتی شدید‌تر و سرمایه‌ها و منابع زیرزمینی بیش‌تری از آذری‌ها داشتند، گواهی بر این ادعاست. به هر روی خوب است که هم‌وطنان ترک زبان از توهمات و تخیلات خود خارج شده و به جای توهمِ تراکتور بارسا پنداری و تبریز کاتالونیا پنداری یا تقلید از جمهوری خلق کرد و خلق عرب و موارد مشابه، دو دستی کشور ایران را بچسبند که هیچ‌جا به این اندازه قدر و منزلت نخواهند‌دید!

  • ویار تکلم

خبر دادند که هفته‌ی آینده، تعدادی از اسرای جنگی به کشور برمی‌گردند. وقتی این خبر را به من و مادرم دادند، یعنی صاحب خبر شما هستید و احتمالا پدر من هم جزء یکی از این آزاده‌هاست. از هول خبر، قُلک یک ساله‌ام را شکستم و با پول‌ش برای پدری که ازش خاطرات مبهمی به یاد داشتم، یک جفت دست‌کش گرم گرفتم که حتم داشتم در آن سرمای استخوان‌سوز به دردش می‌خورد. چون با خودم قرار گذاشته‌بودم که از فردای روزی که برگشت، هر روز با موتوری که گوشه‌ی انباری افتاده‌بود، برویم دور دور! و نگذارم دست‌هایش یخ بزند. آن را کادوپیچ کردم. هنوز که هنوز است، آن کادو را دارم. مثل همان روز اول‌ش. باز نشده، بعد از سی سال. آخر، پدرم که برگشت، فراموش کرده‌بود که دست‌هایش را با خودش بیاورد.

  • ویار تکلم

اصولا اهل افتخارکردن به چیزی نیستم. یعنی بیش‌تر دوست دارم به‌م افتخار شود (این که چقدر موفق بودهام نمی‌دانم) تا این که به چیزی افتخار کنم. خاصه افتخار به چیزهایی که خودم در به وجود آمدن آن نقشی نداشته‌ام. پرانتز باز، این افتخار نکردن‌م به دلیل نداشتن‌شان نیست که در دنیایی که عده‌ای حتی مقادیری گوشت! برآمده‌ی جلو و عقب را مایه‌ی افتخار می‌دانند، بدبخت‌ترین آدم‌ها هم لااقل چیزکی برای افتخارکردن دارند، پرانتز بسته. حتی بر خلاف انتظار بسیاری به جنسیت‌م هم افتخار نمی‌کردم. نمی‌کردم. برای گذشته‌ای بود که زیاد در جریان وب‌لاگ و وب‌لاگ‌نویسی و فمینیسم و دنیا علیه زنان نبودم. دروغ چرا؟ الان کَمَ‌کی به جنسیت‌م افتخار می‌کنم. به این که ما مردان مثل بعضی زنان، برای‌مان مهم نیست که جنس مخالف در مورد جنسیت‌مان چه نظری می‌دهند. یعنی نقدهاشان را می‌خوانیم اما هیچ‌وقت نمی‌گوییم زنان حق ندارند از ما حرف بزنند چرا که آن‌ها مرد نیستید! هیچ وقت قصد مظلوم‌نمایی الکی نداریم که عده‌ای بیش‌تر پای بدبختی‌های‌مان اشک بریزند و ما را اسوه‌ی غم و اندوه و بدبختی بدانند. هیچ‌وقت جنسیت‌مان را مصادره نمی‌کنیم که هیچ‌کس حق ندارد از ما حرف بزند الا خودمان و شمای جنس مخالف حق اظهار نظر در مورد ما را ندارید چرا که مرد نیستید. چرا که مثلا نمی‌توانید درک کنید، ضربه‌ای که به یک وجب زیر ناف ما می‌خورد چه درد و رنج و مشقتی! را به هم‌راه دارد. چرا که نمی‌دانید نصف شب بیدارشدن و احتیاج به حمام و غلت زدن توی رخت‌خواب برای خشک‌شدن یعنی چه و هزار دلیل مسخره‌ی دیگر! مطلبی در نقدمان و حتی در ردمان نوشته می‌شود آن را به تمام مردان دنیا تعمیم نمی‌دهیم و درصدد انتقام‌جویی بر نمی‌آییم. این که اگر جنس مخالفی برای چند ثانیه ما را نگاه کند، توهم قصدِ بد داشتن‌ش را نداریم. این که هم جنس و رفیق‌مان اگر روزی در حق‌مان بدی کرد و مثلا به خاطر دختری، کارش را به پای دیگر هم‌جنسان‌مان نمی‌گذاریم و تیتر نمی‌زنیم مردان علیه مردان و...نه تنها این‌ها که حتی زیاد در بند گزارش لحظه به لحظه از زندگی خصوصی خود و نحوه به آغوش کشید شدن‌مان توسط عشق خود و توصیفِ صدای فنر تخت‌خواب نیستیم. برای ما نوشتنِ فراجنسی و انسانی مهم‌تر است. نوشته‌ای با چشمانِ باز و ناظر بر آن‌چه که در دنیا و کشور و اطراف‌مان می‌گذرد.  پرانتز باز، ما یعنی وب‌لاگ‌نویس‌های خوب و نه خودم که هیچ‌گاه خودم را در دسته‌ی خوب‌ها قرار نمی‌دهم، پرانتز بسته.

وب‌لاگ‌های زیادی را خوانده‌ام که نویسنده‌شان را جماعت نسوان تشکیل داده. با تمام احترامی که برای هرکدام از این نویسنده‌ها قائل‌م چرا به جز تک و توکی که آن هم فرض بر وجود و ندیدن‌ش می‌گذارم، هیچ وب‌لاگ‌نویس تاپِ زنی وجود ندارد؟  تاپ یعنی در حدِ آهستانِ امید حسینی، در حدِ سردبیر: خودمِ حسین درخشان، در حدِ تورجانِ علی‌اصغر فتحی و حتی نه در حد این‌ها که چند پله پایین‌تر و در حدِ کسانی که دیدی فراتر از جنسیت‌شان دارند و مثل اکثر وب‌لاگ‌نویس‌های زنی که دم به دقیقه در مورد اپیلاسیونِ جدیدی که تازه انجام داده‌اند و مزایا و معایب آن، رنگ کردن موی سر خود و پسندیده‌شدن توسط دوست‌پسر خود، نوشتن در مورد عادت ماهیانه و گذاشتنِ عکس نیمچانه! از خود و هم‌سرشان؟!، نوشتن از این که چرا به موهای آن زیر می‌گویند موهای شرم‌گاه! (به جانِ خودم، اصلا کور شوم اگر دروغ بگویم!)...نمی‌نویسند.  خب البته وب‌لاگ‌نویس‌های زن هم برای این نوشتن‌های جنسی و گوشتی و چاله‌چوله‌ای! دلایل خاص خودشان را دارند که بیش‌تر حول این دو دلیل می‌چرخد: جامعه‌ی مردسالاری که آن‌ها را از ابتدایی‌ترین حق خود منع کرده و آن‌ها فقط و فقط مجبورند و حتی رسالت دارند تا رفع کل ظلم‌ها در جهان فقط از خودشان بنویسند و دلیل دوم این که وب‌لاگ یک محیط شخصی است که هرکسی حق دارد آن چه را دوست دارد، بنویسد. من استدلال اول را شبیه پزشکی می‌دانم که درمان سرماخوردگی ساده را به درمانِ سرطان متاستاز داده ارجح می‌داند. پرداختن به کم اهمیت و عدم توجه به با اهمیت. به نظر آن‌ها بیداری و هوش‌یاری دیگر زنان در رهایی آن‌ها از ظلم موثرتر است یا نوشتن در مورد روز ملی چاکِ سینه؟ به نظر آن‌ها آگاهی بخشیدن و دادن راهِ حل برای حل این مشکلات موثرتر است یا نوشتن از نوار به‌داشتی؟! بیان مشکلات و مسائل فراشخصی مهم‌تر است یا تخیل و توهم و افسانه‌سرایی؟ و استدلال دوم را هم قبول دارم. که هرکسی هرچه را خوش است، بنویسد. مثلا اگر فقط و فقط خواستار آغوش هستند از آن بنویسند. اگر فقط و فقط دوست‌دار سکس با کاندوم هستند، از آن بنویسند. اگر فقط و فقط برای داشتن شوهر ذوق می‌کنند و دوست دارند مسائل تخت‌خوابی‌شان را فریاد بزنند از آن بنویسند. حرفی نیست اما وقتی خود این نویسنده‌ها هم مایل به نشان‌دادن تصویر جنسی از خود هستند، انتظارِ عدم نگاه جنسی به آن‌ها خارج از عقل و وجدان است. چرا که  مس را طلا دیدن اگر از سر سفاهت و دیوانه‌گی نباشد قطعا از سر کوری است. پرانتز باز، من به هیچ وجه با نوشتن از عشق- خاصه اگر عشق پاکی باشد- و مسائل جنسی هیچ مشکلی ندارم و حتی موافق آن هم در مواقع آگاهی بخشی هستم. حتی با عاشقانه نوشتن‌های داستان‌گون هم مشکلی ندارم. کما این که خودم هم گاهی می‌نویسم اما اکثرِ نزدیک به همه‌ی وب‌لاگ‌های زن‌نویس! را این نوع وب‌لاگ‌ها تشکیل می‌دهند و چیزی که دیده نمی‌شود نوشته‌های دغدغه‌مند هستند. ولو در حد داشتن سکس محافظت نشده و یا شده!، پرانتز بسته.

 البته واقعیت‌ش این است که باز هم زنان وب‌لاگ‌نویس می‌توانند همین رویه را ادامه دهند و فقط از صحنه‌های حمام و دست‌شویی و تخت‌خواب‌شان بنویسند. چون نه با نوشتن‌شان چیزی به دنیا اضافه می‌شود و نه با ننوشتن‌شان چیزی از آن کم. بگذارید آن‌ها هنوز سرگرم داستان‌سرایی! باشند و سرشان را زیر برف کنند. ما هم داستان‌هاشان را می‌خوانیم، خسته‌گی به در می‌کنیم و گه‌گاهی هم می‌خندیم. راست‌ش هنوز هم به جنسیت‌م افتخار نمی‌کنم اما قطعا به این افتخار می‌کنم که یک وب‌لاگ‌نویس زنِ ایرانی و حتی بیش‌تر، یک فعال حقوق زنِ ایرانی نیستم!

  • ویار تکلم