ویار تکلم

آخرین مطالب

- این پرده‌ها تزیینی نیستند که اگر بودند در نمای خارجی ازشان استفاده می‌شد،  نه در داخل!

- این پرده‌ها بسیار حساس هستند. پس همیشه مراقب‌شان باشید و از اموری که به آنها آسیب می‌رساند، خودداری کنید.

- نکتهی مهم‌، یک‌بار مصرف بودن این پرده‌هاست. به طوری که  یک‌بار کنارزدن آن‌ها همانا و جمع نشدنِ آن‌ها همانا! از آن مهم‌تر عدم امکان ساخت و نصب مجدد این پرده‌ها و یا تعویض آن‌هاست و ...

این‌ها سخنان رئیس صنف پرده‌فروشان در برنامه دی‌شبِ «پایش» یا «اقتصاد از نگاه دو» نیست! سخنان من است خطاب به تو، دختر خانمی که با شونصد نفر داری و هیچ به فکر آبروی خودت و خانواده‌ات نیستی! عاقبت یک روز بکارت به کارت می‌آید!

  • ویار تکلم

باورم هست، حجاب برای بسیاری، نه پوشاندن زیبایی‌ها که پوشاندن زشتی‌هاست...

  • ویار تکلم

پدربزرگ گوشه‌ی اتاق نشسته. ساکت و صامت. با آرامشی یعقوب طور! مگس توی اتاق هم آرام‌تر از او نمی‌شناسد که دقایقی است با فراغ بال و آرامش خاطر پشت دست‌ش جولان می‌دهد و نفس‌کِش می‌طلبد. توی دست‌ش تسبیح دانه درشت قرمز رنگی است که دارد دانه‌های‌ش را دوتا دوتا از صف انتظار قل می‌دهد پایین. پدربزرگ به گل قالی خیره شده و من به ساعد او. ساعدی که خیلی به پدربزرگ خدمت کرده و حالا با هر حرکت انگشت شست برای دوران تسبیح منقبض و منبسط می‌شود. نمی‌دانم به چه می‌اندیشد اما من به او می‌اندیشم...به حافظه‌اش. حافظه‌اش رشک‌برانگیز است. همه وقایع را با ریزترین جزئیات به خاطر دارد. البته همه‌ی همه را که نه.شاید یک‌سری مسائل پیش پا افتاده را فراموش کند. مثلا این‌که ظهر چه خورده یا الان چه حرفی زده. اصلا فوق فوق‌ش این است که اسم نوه‌های‌ش را فراموش کند. این‌ها که چیزی نیست. عوض‌ش او خیلی پیش‌تر از این‌ها را به خاطر دارد. انقلاب و ما سلف‌ش را تا کودتا در حافظه دارد. و حتی ما سبق‌ش را تا همین چند سال گذشته. شاید او نداند روحانی کیست اما مصدق را از خودش بهتر می‌شناسد! ممکن است اسم ما را فراموش کند ولی اسم رفقای خدمت‌ش را هرگز! علی‌ای‌حال این‌ها تمام مناقب پدربزرگ حقیر نیست.من جمله او در میان اقوام تنها شخصی است که می‌تواند چشم‌ها را ازصفحه گوشی‌ها برداشته و انگشت‌ها را از لایک کردن متوقف کند و دو ساعت تمام خاطره تعریف کند. بدون آنکه کسی را خسته کند. هرچند که گاهاً فراموش می‌کند که چه می‌خواسته بگوید و یک‌هو از واریز یارانه می‌پرسد. یارانه 45500 تومانی که با مال مادر بزرگ می‌کند 91000 تومان و ...

  • ویار تکلم

ام‌روز فاضل نظری را دیدم. دمِ دربِ دانش‌گاه. خود خودش بود. تک و تنها. من هم با دوست‌م بود. من هم تنها بودم. تنها در یک جمع دو نفره. فی الواقع جمع دو نفره که سهل است. می‌شود در جمع ده نفره هم بود و احساس تنهایی کرد.فرصت خوبی بود برای چند سوال به دل مانده. سلام آقای نظری! سلام‌م را که با لب‌خند نمکین‌ش جواب داد گویی یک دقیقه ای رفیق چند ساله شده بودیم. آن‌جا بود که تازه فهمیدم چقدر پیر شده نسبت به آخرین باری که دیده بودم‌ش. آن هم از تلویزیون و در جلسه شعرخوانی در محضر رهبر. موهای‌ش کم‌پشت‌تر شده بود و لاغرتر. به خودم جرئت دادم و تقاضای اجازه برای هم قدمی و کمی وقت کردم و ایضاً تقاضای کمی پاسخ. باز هم با لب‌خند در خدمت‌ت هستم را به من تقدیم کرد. در خدمت‌ت! بدون هیچ الف و نون اضافه فاصله انداز و من چقدر محتاج بودم به این نزدیکی! بعد از اندکی تعریف‌های خودمانی از شعرهای‌ش، از تاثیر حافظ بر شعرهای‌ش پرسیدم. گفت اساسا بزرگی و تاثیر حافظ بر ادیبات آن قدر ها هست که میشود رد پایش در اکثر شعرهای فارسی پیدا کرد. گفتم شعرهای‌ت را میکوشی که بتراود یا می‌جوشد و می‌تراود؟ گفت: قطعاً می‌جوشد و می‌تراود که ذات شعر جوشش است و برآمد از حس! پرسیدم برای شعر یوسف به این رها شدن بازخواست نشدی؟ لبخندی بر لب‌ش نقش بست و گفت چرا شعر را با این بیت میشناسی؟ مگر بقیه ابیات چه مشکلی دارند؟ من هم خندیدم و گفتم: خب شعر از باغ می‌برند چراغانی‌ات کنند! گفت: واقعیت‌ش خیلی بابت آن شعر اذیت شدم و اذیت‌م کردند. خواستم بیشتر از زیر زبان‌ش بکشم که به همین جملات بسنده کرد و نخواست بیش‌تر آن را بگشاید. در مورد کتاب جدیدش، «کتاب» پرسیدم که به نمایش‌گاه کتاب ام‌سال می‌رسد یا نه. انشااللهی قبل آره‌اش آورد. دیگر به محل و زمان جدایی رسیده بودیم. اما هنوز دلم نمی آمد سوال‌ها را تمام کنم. مگر چندبار دیگر از این فرصت ها به دست می آمد؟ اما خب دیگر باید جمع و جور می‌کردم حرف های‌م را. به سبک تاک‌شوهای تلویزیونی و مصاحبه‌های جرایدی خواستم اسم ببرم و او در یک جمله نظرش را بگوید: محمدعلی بهمنی، صادق چوبک، فریدون مشیری و چند اسم دیگر را با ربط و بی ربط پرسیدم. برای بعضی ها نظرش مثبت بود و برای بعضی خنثی و برای بعضی ها هم خاکستری! وقتی که دستان‌ش را از دستان‌م جدا کرد تازه افسوس‌م شروع شد که چرا کتابی از او را به همراه نداشتم تا جمله و امضایی را پای‌ش از دست‌ش بگیرم! دمغ از این افسوس و سرخوش از مصاحبت به سمت ایستگاه اتوبوس آن سمت خیابان حرکت کردم چرا که از سرویس دانشگاه جامانده بودم...صدای زنگ می‌آمد. گوشم بود؟ چه کسی داشت از من حرف می‌زد؟ یک لحظه جلوی چشمان‌م سیاه شد. به خودم که آمدم و چشمان‌م را باز کردم گیج بودم. اما باز هم صدای همان زنگ می آمد. دستم را دراز کردم و صدای زنگ را کُشتم و از رخت‌خواب بیرون آمدم در حالی که در مغزم در حال ول خوردن بود: گیسوان تو شبیه است به شب اما نه! شب که این قدر نباید به درازا بکشید!

پ.ن: مدت‌ها بود که می‌خواستم از فاضل نظری بنویسم. از خودش. از لذت ناب شعرهای‌ش. از عاشقانه‌های شیرین‌ش. اما هربار حادثه‌ای مانع می‌شد. گاهی بی‌حوصله‌گی. گاهی خشکیده‌گی قلم و این اواخر هم آهنگ محسن چاوشی با شعری از او. حقیقت‌ش نمی‌خواستم این ارادت شاعرانه را با تعصبات خواننده‌گی مخلوط کنم و از خلوص‌ش بکاهم. اما ام‌روز این خواب با من آن کرد که شعر رودکی با پادشاه سامانی. خواب شیرینی بود...

  • ویار تکلم

صدای زور زدن‌ش را که پشت درب شنیدم دلم برای‌ش سوخت. شب، قبل از شام، دور از چشم‌ش، سه قاشق «شیر منیزیم» را داخل غذای‌ش خالی کردم!

*«منیزیم هیدروکسید» با نام تجاری شیر منیزیم دارویی است برای رفع یبوست!

  • ویار تکلم

رحِم‌ش را که درآورد و از بیمارستان که مرخص شد، به دو هفته نکشید که اعلامیه‌اش رفت روی دیوار. آخر چه کسی ازدواج می‌کرد با دختری که بچه‌دار نمی‌شد؟!

  • ویار تکلم

همه ی عناصر ذکور محله، او را عاشق بودیم! عاشق سر به زیری‌هایش. عاشق چال روی لپ‌هایش وقت خنده. عاشق یک مشت موی طلایی‌ش که وقتی می‌خواست توی کوچه را ببیند از کنار در آرام هول‌ش می‌داد بیرون و ما می‌دیدیم‌ش. عاشق خنده‌های ریزش. عاشق سرخ شدن های خجالتی‌ش. عاشق...زد و پای‌م شکست. غیرمنتظره با مادرش به عیادت‌م آمد. هیچ گاه فکر نمی‌کردم که این آخرین دیدارمان باشد که اگرمی‌دانستم هیچ‌وقت از شرم تمام مدت سرم را پایین نمی‌کردم و یک دل سیر او را می‌دیدم. او را که چند هفته بعد از محله‌‌مان رفت!

  • ویار تکلم

در عجب‌م از آن دختری که با چند بوق و چند جمله و چند بار عقب و جلو شدن ماشین، سوار شد و در عجب‌ترم از آن دوستی که او را به من ترجیح داد! در را که بستم تا پیاده شوم، صدای بوسهی کشیده‌ای بلند شد!

  • ویار تکلم

در حال درسخواندن بود که غفلتاً کنترل مخرج‌ش را از دست داد و صدای‌ش بلند شد! نه یکی که دوتا! آن دو دقیقه‌ای که جرأت نمی‌کرد سرش را بلند کند، شبیه آفتاب‌پرست رنگ عوض می‌کرد! آخر که سرش را که بلند کرد دو نفر را دید، یکی که هندزفری را با نهایت صدای‌ش تا ته چپانده بود توی گوش‌ش و من... که خواب بودم!

  • ویار تکلم

برای هرکسی آزادی معنایی دارد. مثلا برای یکی رهایی از زندان می‌شود آزادی و برای دیگری رهایی از حجاب! برای فرد دیگر آزادی با رهایی از گناه معنا می‌یابد و برای دیگری رهایی از اعتیاد. اما من آزادی را هنگام اولین خرید تنهایی تجربه کردم. جایی که از پیراهن های دو شماره بزرگ‌تر به بهانه‌ی اینکه بعداً رشد می‌کنی و شلوارهای گشاد به بهانه آب رفتن خلاص شدم و پشت پیراهنی که با هر نفس عمیق سینه ام را می‌فشرد، آزاد شدم!

  • ویار تکلم