انتقام منصفانه!
«اجازه! این اول جوش بوده، بعدش دست و پا درآورده»! و صدای کَرکنندهی خنده به هوا بلند شد. سر بلند کردم که ببینم چه شده. یک انگشت اشاره نزدیک به صورتم و بیستوسه گوسالهی خندان را دیدم که به من نگاه میکنند. تا شب فکر انتقام یک لحظه رهام نمیکرد و بالاخره تصمیم گرفتم. شب، نوبت انتقامگرفتن من بود. درِ اتاق را بستم و خودم و خودش تنها ماندیم. من و سوزنی که باید انتقام تکتک آن خندهها را از جوشهام میگرفت!