بدبخت!
من، میلاد و رضا سرِ هرچیزی که اختلاف نظر داشته باشیم سر یک چیز با هم همعقیدهایم: مهدی انسانِ بدبختی است. آنروز ما الدنگها توی چمنِ پارکِ کنارِ خوابگاه دراز کشیدهبودیم و داشتیم رویابافی میکردیم. میلاد گفت: «من دلم تنها یک دختر میخواهد. تا هروقت که از مطبِ کوفتیام و پس از ساعتها سروکله زدن با بیمارهای قرمساق خسته و کوفته برگشتم او را بغل بگیرم و خستگیام در برود.» و بعد دستهای دیلاقش را در هوا باز کرد و گفت: «اینجوری» رضا گفت: «من دلم دوتا دختر میخواهد؛ ساحل و سایه. بعد از آن نماز خواندن را یاد میگیرم و شروع میکنم به نماز خواندن. آنوقت سجدههایش را آنقدر طول میدهم که آن دوتا توله سگ روی پشتم سوار شوند و سرسره بازی کنند.» مهدی گفت: «من دلم پول و ماشین و خانه میخواهد.» مهدی دیگر چیزی نگفت و ساکت شد. از نظر ما هنوز هم مهدی بدبخت است؛ حتی با وجود اینکه میدانیم الان در سواحلِ ابوظبی دارد با ماشین سانروفش دوردور میکند و با زنانِ عربی لاس میزند.
- ۹۶/۰۵/۰۳