ویار تکلم

کانال وب‌بلاگ در تلگرام:
https://t.me/zaerezari

آخرین مطالب

ز مثل زندگی، ا مثل انقلاب

سه شنبه, ۱۸ آبان ۱۳۹۵، ۱۰:۳۲ ب.ظ

برای من شهر تهران فقط در یک عبارت خلاصه می‌شود: میدانِ انقلاب و خیابان‌های اطراف‌ش. یعنی اگر تهران هیچ چیز دیگری به جز این را نمی‌داشت باز هم برای‌م دوست‌داشتنی بود. کما این که الان هم به‌دون آن چیزی ندارد!

انقلاب یک زنده‌گی به تمام معناست با تمام ریزه کاری‌هاش. عشق دارد. وقتی که بوته‌های پارک لاله‌اش از برخوردهای یواش‌کی‌ش خاطره دارد. برخورد دست به دست. برخورد تن به تن. بر خورد لب به لب. برخورد...علم دارد. وقتی که در آن هوای دم‌کرده‌ی ناشی از تجمعِ نزدیکِ کتاب‌فروشی‌ها و انتشاراتی‌ها در صفِ پرینتِ جزوه‌ها و کتاب‌های امتحان هفته‌ی آینده ایستاده باشی. تشنه‌گی و گرسنه‌گی دارد. این را نه من که همه آن فست‌فودی‌ها و سلف‌سرویس‌های آن راسته، گواهی می‌دهند. وقتی گوجه و خیارهای لهیده شده با پا، کف‌ش را سنگ‌فرش کرده باشد. فقر دارد. وقتی که دخترک فال‌فروش، دست‌م را به نشانه التماس می‌کشید که یعنی تورا به خدا برای‌م از همان‌هایی که خودت می‌خوری بخر! همان یعنی شیرموزبستنی. و وقتی برای‌ش خریدم همان را هم با دوستان دیگرش شریک کرد! هرکس در حد یک بار مکیدن نیِ دهنی نفر قبلی. خشم دارد. این را عربده‌های راننده‌های تاکسی آن‌جا که برای تصاحب یک مسافر بیش‌تر، سه‌هزار تومان بیش‌تر می‌کشند، اعلام می‌کند...شهوت دارد. نفرت دارد. قهر دارد. آشتی دارد. درد دارد. غم دارد. شادی دارد...

و من در دنیا از هرچیزی مطمئن نباشم، لااقل از این مطمئن‌م که روزی خانه‌ای در آن حوالی خواهم‌خرید. صبح‌ها با صدای بوقِ ماشین‌هاش بیدار خواهم‌شد و آن‌گاه که با دست چپ‌م فنجان چای گرم‌م را فشرده‌ام تا کمی از سرمای زمستان رخنه کرده زیر پوست‌م را با آن بکُشم، با دست راست، پنجره‌های خانه را باز می‌کنم و با چند نفسِ عمیق به استقبال دود می‌روم و آن را تا زیرین ترین لایه‌های ریه‌هام می‌کشم!

*بازتاب همین مطلب در هفته‎نامه‎ی هم‎شهری جوان

*بازتاب همین مطلب در سایت جیم 

نظرات (۲۱)

برای من هم شهر خودمان :)
چند باری رفتم ولی فرصت نبوده قشنگ بهش توجه کنم.
  • پاییزِ سالِ بعد
  • پدرم همیشه برای بچه های دستفروش ساندویچ می خرید.
    خیلی اولش حس خوبی داشت
    ولی آخرش یجوری شد
  • مجتبی خزاعی
  • من هم وقتی به تهران فکر میکنم
    همین انقلاب و حوالی آن برایم تداعی می شود فقط :|
    اما، رک بگویم، نه بالایش را دوست دارم نه پایینش را
    شهری پر از تضاد، نشانه بارز انزوای بشریته به نظرم این شهر،
    جایی که هیچ چیز جای خودش نیست و پول حرف اول و آخر را می زند ...
  • روشــنا ...
  • هردفعه اومدم و گذرم به انقلاب خورده! تنها جایی بوده که حس کردم میشه نفس کشید!
    این شهر چندش آور ترین شهر دنیاست جایی که یه نفر برای یه لقمه غذا سطل آشغال رو زیر و رو میکنه یکم اون طرف تر خواهر کوچولویی گیر سه پیچ کرده بخر آقا بخر واسه همین خوشگله بخر و هزار بار چاپلوسی میکنه اما وقتی نخره نوار پخششو ریوایند میکنه و نفرین های پی در پی نثارش میکنه.. ساعت هفت صبح با مترو از انقلاب به سمت ولی عصر میری خیلی راحت حس میکنی با مردم مثل گوسفند برخورد میشه و کسی اعتراض نمیکنه به این وضع ، گویا فاصله ی شرعی برقرار نباشه لذتش بیشتره و راه رسیدن به اهدافشون راحت تره.... شهری پر از آدم های بی غیرت ، بی اصل و نصب که جدیدا بهشون منورالفکر میگن ،از اینجا باید فرار کرد....
    آیا زمین خدا پهناور نیست؟!
    پاسخ:
    البته به نظرم این قدرها هم سیاه مطلق نیست. هم سیاه دارد و هم سفید و هم حتی خاکستری! با هم و در کنار هم.
    ما که ندیدیم...ولی گویا زندگی جور دیگه ای تو انقلاب جریان داره :)
    انقلاب حتی تو وصف هم نمیگنجه؛)
    سلام
    خیلی وقته از محدوده میدون انقلاب رد هم نشدم
    تهران خیلی بزرگ شده
    من که خیلی دوست داشتم سمت توپخونه خونه بخرم
    منم به بعضی جاهای شهرم یک همچین نگاهی دارم
    و دقیقا همون قسمت دخترک فال فروش و شریک کردن دوستاش توی عیشش رو از نزدیک دیدم و یادمه یک مطلب هم راجع بهش نوشته بودم.  چقدر دیدن اون صحنه برام درس داشت
    چرا نظراتو جواب نمیدید؟!خسته اید؟!:)))
    پاسخ:
    سوالی پرسیده نشده که نیاز به پاسخ داشته باشد 
  • آقای خوش فکر
  • یکی از خوش حالی هام اینه که تو شهر بزرگی زندگی نمی کنم ،
    شاید امکانات کمتری باشه اما من ترجیح میدم ...
    از اینکه متن مرا در نظرات خویش ثبت نمودید سپاسگزارم. سلامت و موفق باشید.
    بدجور دوسد دارم انقلاب و
    خصوصا سر وصال و
    خصوصا شیرینی فرانسه:)
  • احساس دریایی
  • سلام
    منم انقلابو خییییلی زیاد دوست دارم حتی اسمشم خیلی دوست دارم.
    انقلاب و ولیعصر عالیه!

    ممنون بابت این پست قشنگ!
    حس خوبی داد بهم!
    موفق باشی همیشه.


    باید کار خیلی بدی کرده باشی. باید کار خیلی بدی کرده باشی که وقتی هرصبح با کابوس یک زن از خواب می پری و روبروی آینه می ایستی فکر کنی مبادا برگردد؟!

    باید کار خیلی بدی کرده باشی که هرصبح که جلوی آینه می ایستی،مسواک که می زنی، دندان هایت را که نگاه می کنی،سنت را که می شماری ،اعداد و ارقام را که بالا و پایین می کنی هیچ چیز با هم نخواند.

    باید کار خیلی بدی کرده باشی که صبح ها وقتی می ایستی جلوی آینه به این فکر کنی از او که خوشگلتری و بعد ربع ساعتی زل بزنی به خودت،جوش های سر سیاهت را بکنی، موهایت را شانه کنی،تمام خیابان مولوی را تا مترو گز کنی و سوار مترویی شوی که تو را به نیاوران می رساند.

    لابد خیلی بد است که تمام طول راه به این فکر کنی که من که دوربین را دزدیدم و انداختم تقصیر آن زن، من که برای داشتن این مرد هر کاری کردم، من که آبروی دختره را بردم، من که کلی پول خرج کردم،من که شب تا صبح دم خانه شان کشیک دادم، من که آبرویش را بردم،من که بی آبرویش کردم،من که تمام راه های ممکن را رفتم،پس چرا نشد.

    باید کار خیلی بدی کرده باشی که هنوز آثار کابوس های هر شبت رادر چشم هایت می شود دید.

    همراهت چه آورده ای؟تمام لوازم لازم برای زن خوبی بودن را؟

    می افتی توی نیاوران. می رسی دم رستوران هانی،می پیچی توی کوچه هه. می ایستی جلوی ساختمان سفید رنگ و زنگ طبقه ی چهارم را فشار می دهی . و خیلی آهسته و با ناراحتی پله ها را بالا می روی. نکند رد آن زن را ببینی؟ نکند تمام دیشب که داشتی لباس هایت را اتو می کردی آن زن اینجا بوده؟

    کفش هایت را در می آوری،مردی را که به سختی به دست آورده ای در آغوشت می گیری. دست هایش را حلقه می کند دورت و می گوید چه خوشگل شده ای.

    خوشحال می شوی که خوشگل تر بوده ای.

    می پرسی چه می خوری؟

    و می دانی غذای چرب و شیرین نمی خورد.

    می دانی که نان سنگک و ادویه نمی خورد. می دانی که گوشت قرمز و سفید نمی خورد.رد دستمال کاغذی های توی سطل را می گیری...خبری نیست،نکند دختره دستمال های کوفتی اش را هم با خود برده باشد؟

    تلفن ها را چک می کنی. لباس های خوشگلت را که با قرض خریده ای تنت می کنی.میزها را دستمال می کشی و بلند بلند درباره ی اینکه دخترهای امروزی دزد شده اند و نمی دانند در خدمت شوهر بودن یعنی چه سخن ها می رانی.

    آقاهه سر تکان می دهد که بله عشقم.

    تلفن هایش که زنگ می خورد گوش هایت را تیز می کنی. توی حمام  سرک می کشی. توی قفسه کتاب ها را می بینی .میان اشعار آقاهه سرک می کشی  که مبادا شعر عاشقانه ای گفته باشد دوباره!

    ناها ر را می گذاری جلویش . کلی تزئینش کرده ای . تمام دیشب داشتی رویش کار می کردی ،برای خوب بودن، برای نمونه بودن.

    می گوید :"چه غذای خوشمزه ای،هیچ زنی توی دنیا به اندازه ی تو انقدر خوب آشپزی نمی کند."

    سر تکان می دهی و سرخ می شوی.و درباره ی زن های پیشین زندگی او که اصلا آشپزی بلد نبودند کلی حرف می زنی!

    کلی زحمت کشیده ای. برای این همه خوب بودن ،زحمت کشیده ای.آیا کسی توی دنیا هست که به اندازه ی تو برای داشتن مردی اینقدر زحمت کشیده باشد؟

    ***

    لابد باید کار خیلی بدی کرده باشی . وقتی که از توی تخت بلند می شود. وقتی می رود سمت حمام. وقتی بلند می گویی:"دوستت دارم."

    و او هم می گوید:"من هم."

    هیچ چیزی توی چشم هایش نیست.

    وقتی پله های کوفتی مترو تجریش را پایین می آیی و سگ مصب ها تمام شدنی نیستند فکر می کنی چرا؟چرااین زن دست از سر تو بر نمی دارد؟ چرا همیشه توی چشم های مرده هست؟ چرا دست از سرتان  بر نمی دارد؟ فکر می کنی خودتان ایستادید و دو تایی در را رویش بستید و سپردیدش دست پلیس ها...پس چه شد؟

    فکر می کنی دوربینه را خودت بردی و انداختی توی زباله ها .مرده هم انقدر احمق بود که باور کند.تو که  آبرویش را بردی...تو که  برای مرده جنگیدی...پس چرا اینطوری است؟

    چرا هر شب هست؟

    چرا زنه همیشه هست؟

    چرا در چشم های مرده،در دیوارهای خانه،در هر زنگ تلفن،در خواب هایت،در غذایت، در نفس کشیدن ات، در تمام ایستگاه های مترو هست؟

    لابد کار بدی  کرده ای،لابد کار خیلی بدی کرده ای!

    نه نباید تمام شود،نباید در و همسایه بفهمند،نباید دوستانت بفهمند که در نگاه مرد تو زنی است که دوربین دزدیده است!

    لابد کار بدی  کرده ای،لابد کار خیلی بدی کرده ای!


    +  سه شنبه ۷ خرداد۱۳۹۲  |   |    | 

    ولی من از انقلاب متنفرم.تاریک و سیاه با یک سری دختروپسر دانشجو با تیپ های خز-قطعا منظورم همشون نیستن-با غروبای زشت.بدترین جای تهرانه واقعا.
    اونوقت پارک لاله توو انقلاب؟؟؟؟؟؟؟؟:|
    واااای از تهران نوشتی و میدان انقلابش. انگار که تمام ده سال اخیرم را جلوی چشمانم ردیف کرده باشند. منی که هفت سال دانشگاهم دقیقا همانجا بود، خاطره ها دارم از آنجا. هر کدام از چهارجهتش خروارها از زندگی مرا در خودش جا داده. از کارگر شمالی و جنوبی اش تا آزادی و ولیعصرش. 
    یک پست می تواند با روح و روان آدمها بازی کند، هااا. تا حالا بهش فکر نکرده بودم.:((( 
  • امیری حسین و نعم الامیر
  • ناموسا پارک لاله تو انقلاب نیست...
    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">