یک دیالوگ آشنا
دوست، با دست، زنی را که آن طرف خیابان با یک دست چادرش و با دست دیگرش چند پلاستیک میوه را گرفتهبود و احتمالا از شدت گرمای نیمروزی عرق کردهبود را نشانداد و گفت: «نگاهش کنید. دمش گرم! با این شرایط باز هم دست از چادرش برنمیدارد». دوستِ دوستم فورا جواب داد: «دوستِ جان! این قدر ساده نباش!ً تو از کجا میدانی زیر این چادر چهها که نمیشود. چه فسادها و روابط نامشروعی که صورت نمیگیرد و چه خلافهایی که زیرش رخ نمیدهد. الآن دیگر چادر شده ابزاری برای پنهانکردن باطن بد آدمها». دوست گفت: «جوری در مورد چادر حرف میزنی که انگار چادر لباس فرم فاحشههاست و هرکسی که چادری باشد اهل برنامه است. دوستِ دوست جان! نمیدانم تو چه دیده ای که بر اساسش حکم میدهی اما تا جایی که من میدانم در آن کوچه و آن خیابانی که راستهی فاحشههاست؛ جز زنانی با مانتوهای چسبان و صورتهایی با آرایش غلیظ و پاهایی که با ساپورت شبیه پاچهی مرغ میشوند چیزی دیده نمی شود و اساسا آنجا هر رنگ و صبغهای قابل مشاهده است الا مشکی»! بعد با دست، اشارهکرد به آنطرف خیابان که دختر جوان با دوتا بوق و چندبار جلو و عقب شدن ماشین سوارشد!