ویار تکلم

آخرین مطالب

۶ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «جنگ تحمیلی» ثبت شده است

حاجی بخشنده بود؛ همان اول خودش را جمع‌وجور کرد که جا برای من پشت تاکسی باز شود. حاجی خوش‌مشرب بود؛ زود گرم صحبت شد و سفره‌ی دل‌ش را برای‌م پهن کرد تا مسافت کوتاه‌تر شود. حاجی شجاع بود؛ کلی خاطره و رشادت از عملیات‌های خیبر و رمضان و قدس و کربلا گفت. حاجی شوخ‌طبع بود؛ گفت: «سختی ماه رمضون، یک هفته‌ی اول از نظر جسمی‌ه، یک هفته‌ی آخر از نظر روحی‌ه. اون وسطاش‌م، هم از نظر روحی‌ه و هم از نظر جسمی!» گفت: « لذت تو اسلام دو دسته‌ست: یا حرام‌ه یا برای بدن ضرر داره!». حاجی دریادل بود؛ قسم خورد اگر جنگ بشود، خودش اول نفری باشد که تفنگ...حاجی درد داشت، حاجی زخم داشت. حاجی بغض داشت، حاجی اشک داشت...حاجی حسرت داشت؛ گفت: «ای‌کاش می‌تونستم قبل از فوتِ حاج خانُم، یک‌بار هم که شده دست‌هاش رو بگیرم». حاجی دوتا دست‌هاش، کف نداشت...

  • ویار تکلم

خبر دادند که هفته‌ی آینده، تعدادی از اسرای جنگی به کشور برمی‌گردند. وقتی این خبر را به من و مادرم دادند، یعنی صاحب خبر شما هستید و احتمالا پدر من هم جزء یکی از این آزاده‌هاست. از هول خبر، قُلک یک ساله‌ام را شکستم و با پول‌ش برای پدری که ازش خاطرات مبهمی به یاد داشتم، یک جفت دست‌کش گرم گرفتم که حتم داشتم در آن سرمای استخوان‌سوز به دردش می‌خورد. چون با خودم قرار گذاشته‌بودم که از فردای روزی که برگشت، هر روز با موتوری که گوشه‌ی انباری افتاده‌بود، برویم دور دور! و نگذارم دست‌هایش یخ بزند. آن را کادوپیچ کردم. هنوز که هنوز است، آن کادو را دارم. مثل همان روز اول‌ش. باز نشده، بعد از سی سال. آخر، پدرم که برگشت، فراموش کرده‌بود که دست‌هایش را با خودش بیاورد.

  • ویار تکلم

+ بابا! بیا بازی کنیم.

- چه بازی پسرم؟

+ من فرار می‌کنم تو بیا منُ بگیر!

- به نظرم نقاشی‌بازی به‌تره. نظر تو چیه پسرم؟

  • ویار تکلم

یاد شلواری که چند ماه قبل خریده بود، افتاد. قرار گذاشته بود بعد از بازگشت، آن را بپوشد. سراغ‌ش رفت. گرد و خاک روی‌ش را پاک کرد. یک پای شلوارش را تا زانو تا کرد و پوشید.

  • ویار تکلم

فریاد زد:«بعدی!». نوبت اصغر بود. اما تا می‌خواست حرکت کند دست‌ش را گرفتم به عقب هول‌ش دادم و خودم به جای‌ش شروع به دویدن کردم. می‌گویند نامردی کردم اما من هم استدلال خودم را داشتم. برای من فقط پدر و مادر بود اما برای او پدر و مادر و زن و دختر سه ساله! چهار دو به  نفع او. یک پیروزی قاطع! طبق قانون هم بازنده باید کارها را انجام دهد. دراز که کشیدم اول یک سوزش عجیب در شکم‌م حس کردم و بعد فشار بسیار زیادی روی پشت‌م. اما بعدترش دیگر هیچ حسی نداشتم. کمی بعد آن بالا داشتم لشکری از سربازان را می‌دیدم که الله اکبر گویان روی جاده‌ای بهشتی از پیکرها در حال حرکت بودند. بعدها درباره من و دوراهی حرف می‌زدند اما من خنده‌ام می‌گرفت. دوراهی برای تردیدی‌هاست نه برای یقینی‌ها!

  • ویار تکلم

پسرک مستاصل شدهبود. آخر هرچه به ذهن خود فشار می‌آورد، نمی‌توانست به یاد آورد که اذیت درست است یا ازیت. حس می‌کرد معلم هم چهار چشمی او را می‌پاید که دست از پا خطا نکند. ناگهان یاد حرف آن آقای تلویزیون که همه‌ش سرفه می‌کرد، افتاد که دی‌شب در مورد جنگ حرف می‌زد. شروع کرد به چرخاندن سر برای دیدن برگه‌ی امتحانی همکلاسی‌ش، در حالی که زیر لب می‌خواند: «و جعلنا من بین ایدیهم سدا...»

  • ویار تکلم