ویار تکلم

آخرین مطالب

۲ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «سگ» ثبت شده است

یک) آمده بود پیش روان‌پزشک، بعد از این که از روان‌شناس نتیجه نگرفته بود. گفت نسبت به سگ‌ش حسِ مادرانه پیدا کرده، او را بغل می‌کند و برای‌ش قصه و لالایی می‌خواند. گفت با هم‌سرش بابت بچه نیاوردن به مشکل خورده اما نمی‌تواند عشق سگ‌ش را با دیگری تقسیم کند. دوست‌م گفت: انحراف جنسی که فقط به داشتن حس به هم‌جنس و یا انجام کارهای خاک‌برسری محدود نمی‌شود. مثلا انحراف جنسی یعنی همین بیمار من!

دو) به شوخی گفتم تو که از صبح تا شب دست‌ت تو حلقِ سگ و گربه است و روزی‌ات از این‌ها به دست ‌می‌آد، چرا چند تاش رو تو خونه‌ات نداری بشن هم‌دم‌ت! گفت: من دکترشون‌م نه آزاردهنده‌شون. گفت: سگ‌های خانگی رو قبل از شش‌ماهگی اخته می‌کنن. حنجره‌شون رو هم عمل می‌کنن که صداشون تو آپارتمون‌ها در نیاد، آزادی‌شون رو هم ازشون می‌گیرن و می‌ندازن‌شون تو یه اتاق بسته، اون‌وقت همینا خودشون هم می‌شن وکیل مدافع‌شون و کمپین می‌زنن نه به حیوان آزاری! خنده‌دار نیست؟ گفت‌م: نه گریه‌داره!

سه) گفت یک مشتری ثابت داشته که هر چندماه یک‌بار سگ‌ش را می‌آورده پیش‌ش برای چک‌آپ! گفت حسابی برای‌ش خرج می‌کرده و حتی از یک عطسه ساده‌اش هم نمی‌گذشته! گفت قسم می‌خورد که دهان بعضی از این سگ‌ها از دهان خیلی از آدم‌ها از نظر به‌داشتی تمیزتر است. گفت صاحب‌ش همین چندماه پیش از سرطان مُرد! از متاستاز مغز. گفت از بس دیر مراجعه کرده بود که به مغزش زده بود، کسی که نمی‌گذاشت چیزی به دهان سگ‌ش بزند!

چهار) دست‌هاش را به‌هم مالید و گفت: این روزا فقط حیونا خوب پول خرج می‌کنن! گفت: پول تو حیواناست! گفت: منظورم این‌ه که بعضی وقتا ویزیت اختصاصی دندون یک سگ از ویزیت کل اعضا و قسمت‌های یه آدم بیش‌تر در می‌آید!

پنج)  باورم هست در سرزمینی تا هستند کودکانی که گرسنه می‌خوابند، صحبت از حیوان و کمک به حیوانات و کمپین زدن برای حمایت ازشان (البته که حیوان‌آزاری عملی است قبیح و باید با آن برخورد شود) یک شوخی است. یک شوخی تلخ. یک شوخی تلخِ زشت! یک شوخی تلخِ زشتِ گریه‌دار!

  • ویار تکلم

یک) نفسم بالا نمی آمد. دستهام عرق کرده‌بودند و هر لحظه امکان فرارم بود. فکر میکردم به قدر کافی راهم را کج کردهام و با او برخوردی نخواهم داشت اما داشت به سمتم میآمد. خشکم زده بود. یک آن خودم را کنار کشیدم و از کنارم رد شد و خود را انداخت در آغوش دختربچهای که دست بالا پنج سالش بود و مشغول ابراز احساسات به هم شدند. از این صحنه عاشقانهتر ندیده بودم در عمرم. عاشقانههای دختربچه و سگش!

دو) بهش میگفتند حاج خانم. اما این که واقعا حج رفته بود یا به خاطر سن بالا و سکنات و احتمالا تمکن مالی و دست به خیر بودن‎ش به این نام صداش میزدند معلوم نبود. سگش را آورده بود پیکنیک و او را در باغچهی خانهاش رها کردهبود. صدای درِ خانه که بلند شد، دم گوش سگش گفت: همین جا باش، الآن برمیگردم. جایی نری! به نزدیکی در که رسید، با دست چپ شالش را جلو کشید و با دست راست، چند تار موی طلایی و درازش را که بیرون افتاده بود، با تعهد خاصی به داخل شالش هول داد و گفت: کیه؟

سه) پسربچه در حالی که نفس نفس میزد و احتمالا عرق میریخت، ملتمسانه گفت: «بابا! بابا! میشه یه کم آرومتر؟ خسته شدم! پدرش در جواب گفت: «چیزی نمونده الان میرسیم پسرم». و سگش را در آغوشش محکمتر فشارداد.

چهار) تا تصویر پست جدید اینستاگرامش بالا بیاید، کپشنِ پستش را خواندم: این دخترم فلانیه! نبینم کسی باهاش بدحرف بزنه! تصویر بالا آمد. هرچه‎قدر دقت میکردم به جز پوزه‎ی یک سگ، چیزی نمیدیدم.

پنج) همین چندشب پیش بود که در یک برنامهی تلویزیونی زیر و بم زندگیش را بیرون ریختهبود و حسابی گریستهبود و از مردم گریه گرفتهبود. همین چندشب پیش بود که پست‎های خدادوستانه‎ای را در صفحه‎ی اینستاگرام‎ش به اشتراک گذاشته‎بود. و همین چند‎شب  پیش بود که داشت عبادت خالصانه‎اش را در ماه رمضان به تصویر می‎کشید. خودش، چادر نمازش، سجاده‎ی نمازش و سگ‎ش!

*بازتاب همین مطلب در سایت جیم 

  • ویار تکلم