ویار تکلم

آخرین مطالب

۵ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «غزل» ثبت شده است

دستی بکش به روی دلی که پر از غم است

همت بکن به فتح دلم! کوه ماتم است


ای عشق از جفای تو آزرده نیستم

زخمی که می‌زنی به تن‌م عین مرهم است


گفتم که ساعتی بنشین پیش من ولی

دل گفت در کنار تو یک عمر هم کم است


فهمیدم از کلام تو با گوش هر رقیب

تنها سروش نیست که با گوش محرم است


هرچند تلخ عاقبت اقرار می‌کنم

حتی بهشت بی تو برای‌م جهنم است


حرفی دگر نمانده و خود حال من بفهم

از چشم خسته‌ای که در آن جوی شبنم است

  • ویار تکلم

این درد و بغض و حسرت و ماتم دوا کنید

این غم که کرده پشت مرا خم دوا کنید


یا کم بیاورید شکرخنده پیش من

یا خنده‌های تلخ مرا هم دوا کنید


از نیش و زهر زخم زبان گوش من پر است

بر گوش من نهاده دو مرهم دوا کنید


این گریه‌ها به خاطر طرد از بهشت نیست

حوا به من رسانده چو آدم دوا کنید


قلیان دوای عاشق ناکام مانده است

با دود و کام‌های دمادم دوا کنید


"غم می‌خورم که هیچ غمی نیست ماندگار"

غم بر دلم نهاده و این غم دوا کنید


بر جان من دعا و دوا کارگر نشد

اکنون نمانده راه به جز سم! دوا کنید...


*مصراع داخل گیومه از فاضل نظری

  • ویار تکلم

چای را می‌آوَرَد با قند، روی سینی‌اش

دخترِ خان است، خانومی شده، می‌بینی‌اش؟!


دختر خان است اما از بنای ساده‌ای

دل ربوده، هوش برده، چشم و گوش و بینی‌اش


پشت را خم کرده و چایی تعارف می‌کند

آه، لرزش‌های گردن‌واره‌ی شاهینی‌اش


در کدام آیین مردی را به قربانی برند؟

وای، از این عشق و از این منسک آیینی‌اش


دختر خانی کجا، بنّای مسکینی کجا؟

خواهشاً بیرون بیا از فکر هم بالینی‌اش


هم جمال‌ش هم کمال‌ش هم که مال‌ش بیش‌تر

نیست هم کفو تو این هم از لحاظ دینی‌اش


طالع هندی و چینی باز کردم گفته بود

نیست در اقبال جوزا هم‌سر میزانی‌اش

  • ویار تکلم

نگاه خسته‌ی من همچو مرغ دریایی است

و گیسوان بلندت چه موج زیبایی است!


اگرچه گفت پدر گوش نکردم افسوس

که یک نگاه سرآغاز راه شیدایی است


به چشم‌های تو و آن نگاهِ سرد قسم

که هرچه می‌کشم از دستگاه بینایی است


مرا در عشقِ تو از خواریِ شکست چه باک؟

مگر که عاقبتِ عشق غیر رسوایی است؟


به وعد حور هوایت ز سر برون نشود

که عشق و مهرِ تو دارای اجر اُخرایی است


نه سهم عشق تو با دیگران شریک شوم

که لطف عشق و محبت به سهم تنهایی است


برای دیدن مرگ‌م به "کُلزیوم" بیا

نبرد تن به تن عشق و من تماشایی است

  • ویار تکلم

حتم دارم از تقاصم گریه‌ی سیال او

می‌چکد روزی به روی گونه‌های چال او


تا نگاه گرم خود می‌افکند بر چشم من

می‌شود دریای یخ آن چشم‌های کال او


چشم‌هایم گرچه کم‌سوتر شده اما هنوز

می‌تواند بیند از فرسنگ‌ها هم خال او


سخت در جنگ است با تقدیر اما ای دریغ

نام من افتاده اندر قهوه‌های فال او


عمر با خود می‌زداید کینه‌ها اما عجیب

می‌کند بی‌رحمی‌اش را بیش‌تر هر سالِ او


حکم صادر شد چو شد قاضی و شاکی یک نفر

روزی آخر می‌شود دارم طناب شال او


تازگی‌ها شوخ طبعی‌هاش افزون‌تر شده

می‌برد دل از من و می‌پرسد از من حال او

  • ویار تکلم