- ۱۵ نظر
- ۲۳ بهمن ۹۵ ، ۱۴:۰۰
کینهاش را به دل گرفتهبودم. درست از وقتی که آن شاه تیلهام را برده بود. شک نداشتم که کار خودش بود. بسته تیلههایم که افتاد فقط او آنجا بود و به من کمک کرد. آن تیله را با هزار زور و زحمت از ته یک اسپری رنگ درآورده بودم. طلایی بود. بین آن همه تیله، این حکم همان زنبوری بود که بین چند هزار زنبور دیگر، ملکه شدهباشد. باید میرفتم و پس میگرفتمش! چهطور؟ دعوا؟ بیخیال! دموکراسی و گفتو گو؟ فکرشم نکن! فقط یک دوئل میتوانست تکلیف را روشن کند. تیله در برابر تیله! یک دوئل تیلهای. قبلش باید حسابی تمرین می کردم. تیرم خطا میرفت،میفهمید که چشم به آن تیله دارم و دیگر محال بود به میدانش بیاورد. دو روز فرصت داشتم تا مسابقات محلهای.وقت مسابقه آن جا آنقدر شلوغ میشد که نه میشد جر زد و نه کسی شک میکرد. وقت کمی نبود. باید از یک بازیکن آماتور، حرفه ای میشدم. تمرینات سخت و فشرده بدنسازی، هوازی، بازی بدون تیله! و... در دستور کار قرار گرفت! و نصف روزی هم برای ریکاوری! روزش که رسید، آماده بودم. نوبت من شد. زاویه ◦56=α را گرفتم و پرتاب کردم. رفت توی چاله. رفت به هدف. انگری بردزیان! باید لُنگ بندازند از بس دقیق بود. نصف راه را رفته بودم. بقیه تیلههای میدان را ورانداز کردم. خوشبختانه آن تیله من هم بود. اما بدیاش این بود که دور بود. خیلی دور. میشد قشنگ چند تای کنار چاله را جارو کرد و برد ولی آن یکی را نه! تا به حال از آن فاصله نزدهبودم ولی حالا باید میزدم. یا بخت! یا اقبال! تمام نیرویم را در چلهی کمان گذاشتم و رهایش کردم. صدایش که برایم شبیه سمفونی بتهوون بود، هنوز گوشم را نوازش میدهد: تق!