ویار تکلم

کانال وب‌بلاگ در تلگرام:
https://t.me/zaerezari

آخرین مطالب

۸ مطلب در ارديبهشت ۱۳۹۵ ثبت شده است

من زیاد وب‌لاگ میخوانم. مدتهاست که زیاد میخوانم. حتی این روزها هم که مشغله  و هجوم شبکه‌های مجازی و افول وب‌لاگ و وب‌لاگ‌نویسی باعث شده که کم‌تر فرصت و حوصلهی وبلاگ‌گردی داشته باشم، باز هم این خواندن‌م در رِنج زیاد قرار می‌گیرد. هرچند خُب بسیاری از خوب‌نویس‌ها عطای وب‌لاگ‌نویسی را به لقای‌ش بخشیده‌اند و انتخاب هم کم شده‌است اما کماکان هستند کسانی که با نگاه و قلم‌شان حس مکیفی را عایدم میکنند و عیش‌م را کوک می‌کنند و لب‌خندی میهمان لب‌م می‌کنند (که اگر فرصتی دست بدهد آن‌ها را معرفی خواهمکرد که این حس خوب ناشی از قلم‌شان را با شما شریک کرده‌باشم) اما این کیف‌ها هیچ هستند در برابر وقتی که با وبلاگ یک عدد فمنیست یا کسی که ادای فمنیستها (یقیناً خیلی‌ها معنای واقعی‌اش را نمی‌دانند) را در می‌آورد آشنا می‌شوم! اصلاً به شما هم پیش‌نهاد می‌کنم برای تنظیم خنده‌ی بدن‌تان! سری به این وب‌لاگ‌ها بزنید تا دیگر مشکلی بابت کم‌بود سوژه برای خندیدن نداشته‌باشید. من که هربار که مطالبی از این دست را می‌خوانم اگر کامنت‌دانی مطلب باز باشد خصوصی برای‌شان تایپ می‌کنم مرسی که هستید و می‌فرستم! یعنی تناقض و طنز است که از سرو روی‌شان می‌بارد. آن‌قدرها که الآن هول شده‌ام و نمی‌دانم از کجا شروع کنم! مثلاً یک اصطلاحی هست که باب است بین این جماعت که امروز به من فلان بار تجاوز شد! فلان نفر به من نگاه بدی داشته‌اند و این می‌شود تجاوز! دخول! البته از نوع روحی‌ش! و بعد از این نتیجه می‌گیرند که مردمان ما چشم ناپاک هستند و هیز و جامعه با شتاب صعودی رو به انحراف و اضمحلال است و باید از دیار فرنگ یاد گرفت که هیچ نگاه بدی به خانم‌ها ندارند. اصلاً هم فکر نمی‌کنند و یا شاید هم نمی‌خواهند فکر کنند که اولاً این که آدم هر جور سرخ‌آب سفیدآب بزند و توقع داشته باشد نگاه‌ها سمت‌ش جذب نشود اساسا برای انسانی که به دنبال زیبایی‌هاست امری نشد! چه این‌جا و چه هرجای دیگری. شبیه این است که ماشین آخرین مدل‌ت را وسط خیابان قفل نکرده، رها کنی و انتظار داشته‌باشی که اتفاقی نیفتند و سرو کله‌ی دزدی پیدا نشود. چنین چیزی دراتوپیا هم به سختی قابل تحقق است چه برسد به وضع موجود. ثانیاً هر وقت این فمنیست‌های وطنی همانند فرنگی‌ها در پاسخ به این که چه اندام سکسی و چه باسن خوش‌فرمی دارید کولی‌بازی در نیاوردند پاسخ‌شان مرسی و لطف دارید بود قول می‌دهم مردان هم آن ها را در کاباره‌ها دید بزنند. اصلا هم بحث حجاب نیست. این بدیهی است  که کسی اگر چیز با ارزشی دارید باید از آن محافظت کند. این را هر عقل سلیمی هم قبول دارد. حتی پیام‌بر خدا هم می‌گوید خودت مواظب خودت باش؛ اجتنبوا عن مواضع التهم! یا مثلاً هر دقیقه ناله و فغان‌شان از این بلند می‌شود که ما آزادی بیان نداریم و حق حرف‌زدن نداریم و سرکوب شده‌ایم و فلان و بهمان. آن وقت خودشان در مقیاس بسیار کوچک‌تر وب‌لاگ، یک هیتلر مجازی شده‌اند و سخت‌ترین قوانین را علیه آزادی بیان اعمال می‌کنند. از بستن نظرات گرفته تا بلاک‌کردن در اینستاگرام و حتی این که یک ایمیل هم از خودشان نگذاشته‌اند که احیاناً صدای مخالفان‌شان را بشنوند. حتی اگر این مخالفت در حد یک غلط املایی باشد. مثلا چندی قبل بابت غلط‌های املایی فراوان در یکی از همین وب‌لاگ‌ها که اتفاقاً ادعای بسیاری هم در عالم ادبیات و نوشتن دارد، تذکراتی دادم. اول‌ش که متوسل شد به فرهنگ لغتی خیالی که این املاها از نظر این فرهنگ لغت درست است. اما وقتی گَندش درآمد که متوجه این خالی‌بندی‌ش شده‌ام، دیگر هیچ‌گاه کامنت‌های‌م را تایید نکرد. تو گویی هیچ کس آزاد نیست جز خودشان!

بحث در مورد این قبیل وب‌لاگ‌ها و وب‌لاگ‌نویس‌ها و مطالب‌شان بسیار است که بیان‌ش خارج از حوصله‌ی من و خواننده است. به علاوه خودم هم زیاد مایل به شپش‌گیری نوشته‌های دیگران نیستم وگرنه حتم دارم تا مدت‌ها هیچ مشکلی بابت نوشتن ندارم و مطالب وب‌لاگ تا مدت‌ها تامین می‌شود. شما را نمی‌دانم من که از بسیاری از همین مطالب تصویر برداشته‌ام که اگر خدایی ناکرده وب‌لاگ‌شان با مشکلی مواجه شد من آن ها را داشته‌باشم و هراز چندگاهی با نگاهی به آن‌ها همه‌ی غم و غصه‌های‌م را فراموش کنم.

*بازتاب همین مطلب در سایت جیم

  • ویار تکلم

هر تجاوز به عنفی که صورت می‌گیرد، این عقیده را در ذهن من راسخ‌تر می‌کند که سنگینی شهوت بر دوشِ ستبرِ یک مرد،  بسیار بیش‌تر از سنگینی حجاب بر شانه‌های نحیف یک زن است.

  • ویار تکلم
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • ۱۸ ارديبهشت ۹۵ ، ۰۰:۱۰
  • ویار تکلم

سریال معمای‌شاه را ندیده‌ام. البته ندیدن مطلق که دروغ! فقط دو بار، آن هم در حد چند سکانس. یک‌بارش رضاخان پای بساط منقل و وافور بود و دیگر بار محمدرضا شاه مشروب به دست و مست! این که چرا توفیق دیدن این سریال را نداشته‌ام برمی‌گردد به چند عامل؛ از زندگی خواب‌گاهی گرفته که حوصله چند طبقه پایین آمدن و احیاناً سروکله زدن با بقیه که بی خیال فلان برنامه، شبکه یک معمای شاه دارد و هیس هیس گفتن‌های وسط دیدن که دیالوگ‌هایی را که قرار است تاریخ پیچیده آن دوران را به خوردم دهد و من را شیر فهم کند را از دست ندهم گرفته تا حوصله دیدن قطره‌چکانی را نداشتن که هفته به هفته باید صبر کنم که ببینم تکلیف چه می‌شود تازه اگر حافظه یاری می‌کرد و هنوز قضیه هفته قبل فراموشم نمی‌شد و حتی ضعیف بودن همان چند سکانسی که دیدم که برای ادامه دیدن اصلا مجابم نکرد. از آن جایی که بسیاری از سریال‌ها پس از چند قسمت روی دور می افتند و جذاب‌تر می‌شوند، تصمیم گرفته بودم که اگر سریال بعدها جانی گرفت و قابل دیدن شد، بعدا آن را بخرم یا دانلود کنم و چند روزه آن را ببلعم، حتی یادداشت‌برداری هم انجام دهم و این بعدها بشود برگ برنده‌ی من در مناظراتی با همین موضوع که مثلاً طبق آن چیزی که سریال معمای‌شاه نشان داد، فلان و بهمان اما...

قبل از هرچیزی چند نکته بابت آن دو سکانس چند دقیقه‌ای که نظرم را به خود جلب که چه عرض کنم زد! برای این که یقین پیدا کنم که نظرم براساس باد هوا صورت نگرفته و کمی وزن هم دارد از دوستان اندکی که سریال را دنبال می‌کنند- و نه سریال آن‌ها را دنبال خود می‌کشاند- هم پرس و جو کردم که آیا محمدرضاشاه و رضاخان همان گلابی بودند که من دیدم؟ همان قدر بی‌دست و پا و ابله که از بیست‌وچهار ساعت روز نصف‌ش را به تریاک و مستی و نصف دیگرش را توی اتاق خواب و در هم بستری با زنان می‌گذراندند؟ جواب نه تنها بله بود که برای بعضی هم حتی بیش‌تر از بله! با چند نفر دیگر هم من باب همین سریال صحبت‌هایی کردم. هیچ کدام راضی نبودند. لازم به توضیح است که آن چند نفر نه خوره فیلم و سریال هستند که توقعات آن چنانی داشته باشند و نه به قول جناب کارگردان شاه دوست و سلطنت طلب بودند. (آقای ورزی کارگردان سریال معمای شاه در مصاحبه‌ای مخالفان سریال را طرفداران حکومت پهلوی دانسته اند!) اتفاقاً سریال‌بین‌های معمولی هستند که حتی به کلاه‌پهلوی و یوسف پیامبر نیز راضی بودند. به این‌ها شهاب مرادی و چند فعال فرهنگی دیگر را هم اضافه کنید تا حساب کار دست‌تان بیاید! البته وقتی خود مشاور سریال هم از سریال راضی نیست دیگر حرفی باقی نمی‌ماند جز مقادیری علامت تعجب!!! (خسرو معتضد مشاور سریال در گفت و گو با هفته نامه هم شهری جوان با انتقاد از سریال گفتند: «آقای ورزی سریال عاشقانه بسازند بهتر است!» هرچند بعدها آن را تکذیب کرد)

خیلی دوست دارم فرصتی دست بدهد که بتوانم از آقای ورزی چند سوال بپرسم:  بپرسم چه طور دو شخصیت بنگی و می‌گسار ساده‌لوح نیم قرن بر این کشور حکومت کردند؟ این یعنی امام خمینی چنین افرادی را شکست داده؟ این با بزرگی انقلاب در تناقض نیست؟ روابط زن و مرد این سریال چه تفاوتی با شبکه های فارسی زبان خارجی دارد؟ آیا می‌توانند در حضور خانواده خود به تماشای برخی از صحنه‌های آن بنشینند؟ و سوالات بسیاری  از این دست. اما بی‌شک یکی  از سوال‌هایی که خواهم پرسید و به محتوای فیلم هم ارتباط چندانی ندارد، بزرگ‌ترین حسرت من است: چرا علی مطهری را برای نقش پدر بزرگوارشان در نظر نگرفتند و از او استفاده نکردند؟ هم شباهت ظاهری دارند و باور پذیرند و هم...و هم شاید برای نقش مجبور می‌شدند تعدادی از آثار پدر شهیدش را مطالعه کند بلکه اندکی راه و طریقت او را بیاموزد. بلکه بیاموزد وقتی خود ضاربانش در شیراز را نبخشیده و خواستار مجازات آن‌هاست چطور توقع دارد مردم و نظام، ضاربان حیثیت نظام را ببخشند؟ بلکه بیاموزد وقتی لگد به خود را نمی‌بخشد چطور مردم لگد به صندوق‌های رای و عقیده خود را ببخشند؟ بلکه بیاموزد...

  • ویار تکلم

- این پرده‌ها تزیینی نیستند که اگر بودند در نمای خارجی ازشان استفاده می‌شد،  نه در داخل!

- این پرده‌ها بسیار حساس هستند. پس همیشه مراقب‌شان باشید و از اموری که به آنها آسیب می‌رساند، خودداری کنید.

- نکتهی مهم‌، یک‌بار مصرف بودن این پرده‌هاست. به طوری که  یک‌بار کنارزدن آن‌ها همانا و جمع نشدنِ آن‌ها همانا! از آن مهم‌تر عدم امکان ساخت و نصب مجدد این پرده‌ها و یا تعویض آن‌هاست و ...

این‌ها سخنان رئیس صنف پرده‌فروشان در برنامه دی‌شبِ «پایش» یا «اقتصاد از نگاه دو» نیست! سخنان من است خطاب به تو، دختر خانمی که با شونصد نفر داری و هیچ به فکر آبروی خودت و خانواده‌ات نیستی! عاقبت یک روز بکارت به کارت می‌آید!

  • ویار تکلم

باورم هست، حجاب برای بسیاری، نه پوشاندن زیبایی‌ها که پوشاندن زشتی‌هاست...

  • ویار تکلم

پدربزرگ گوشه‌ی اتاق نشسته. ساکت و صامت. با آرامشی یعقوب طور! مگس توی اتاق هم آرام‌تر از او نمی‌شناسد که دقایقی است با فراغ بال و آرامش خاطر پشت دست‌ش جولان می‌دهد و نفس‌کِش می‌طلبد. توی دست‌ش تسبیح دانه درشت قرمز رنگی است که دارد دانه‌های‌ش را دوتا دوتا از صف انتظار قل می‌دهد پایین. پدربزرگ به گل قالی خیره شده و من به ساعد او. ساعدی که خیلی به پدربزرگ خدمت کرده و حالا با هر حرکت انگشت شست برای دوران تسبیح منقبض و منبسط می‌شود. نمی‌دانم به چه می‌اندیشد اما من به او می‌اندیشم...به حافظه‌اش. حافظه‌اش رشک‌برانگیز است. همه وقایع را با ریزترین جزئیات به خاطر دارد. البته همه‌ی همه را که نه.شاید یک‌سری مسائل پیش پا افتاده را فراموش کند. مثلا این‌که ظهر چه خورده یا الان چه حرفی زده. اصلا فوق فوق‌ش این است که اسم نوه‌های‌ش را فراموش کند. این‌ها که چیزی نیست. عوض‌ش او خیلی پیش‌تر از این‌ها را به خاطر دارد. انقلاب و ما سلف‌ش را تا کودتا در حافظه دارد. و حتی ما سبق‌ش را تا همین چند سال گذشته. شاید او نداند روحانی کیست اما مصدق را از خودش بهتر می‌شناسد! ممکن است اسم ما را فراموش کند ولی اسم رفقای خدمت‌ش را هرگز! علی‌ای‌حال این‌ها تمام مناقب پدربزرگ حقیر نیست.من جمله او در میان اقوام تنها شخصی است که می‌تواند چشم‌ها را ازصفحه گوشی‌ها برداشته و انگشت‌ها را از لایک کردن متوقف کند و دو ساعت تمام خاطره تعریف کند. بدون آنکه کسی را خسته کند. هرچند که گاهاً فراموش می‌کند که چه می‌خواسته بگوید و یک‌هو از واریز یارانه می‌پرسد. یارانه 45500 تومانی که با مال مادر بزرگ می‌کند 91000 تومان و ...

  • ویار تکلم

ام‌روز فاضل نظری را دیدم. دمِ دربِ دانش‌گاه. خود خودش بود. تک و تنها. من هم با دوست‌م بود. من هم تنها بودم. تنها در یک جمع دو نفره. فی الواقع جمع دو نفره که سهل است. می‌شود در جمع ده نفره هم بود و احساس تنهایی کرد.فرصت خوبی بود برای چند سوال به دل مانده. سلام آقای نظری! سلام‌م را که با لب‌خند نمکین‌ش جواب داد گویی یک دقیقه ای رفیق چند ساله شده بودیم. آن‌جا بود که تازه فهمیدم چقدر پیر شده نسبت به آخرین باری که دیده بودم‌ش. آن هم از تلویزیون و در جلسه شعرخوانی در محضر رهبر. موهای‌ش کم‌پشت‌تر شده بود و لاغرتر. به خودم جرئت دادم و تقاضای اجازه برای هم قدمی و کمی وقت کردم و ایضاً تقاضای کمی پاسخ. باز هم با لب‌خند در خدمت‌ت هستم را به من تقدیم کرد. در خدمت‌ت! بدون هیچ الف و نون اضافه فاصله انداز و من چقدر محتاج بودم به این نزدیکی! بعد از اندکی تعریف‌های خودمانی از شعرهای‌ش، از تاثیر حافظ بر شعرهای‌ش پرسیدم. گفت اساسا بزرگی و تاثیر حافظ بر ادیبات آن قدر ها هست که میشود رد پایش در اکثر شعرهای فارسی پیدا کرد. گفتم شعرهای‌ت را میکوشی که بتراود یا می‌جوشد و می‌تراود؟ گفت: قطعاً می‌جوشد و می‌تراود که ذات شعر جوشش است و برآمد از حس! پرسیدم برای شعر یوسف به این رها شدن بازخواست نشدی؟ لبخندی بر لب‌ش نقش بست و گفت چرا شعر را با این بیت میشناسی؟ مگر بقیه ابیات چه مشکلی دارند؟ من هم خندیدم و گفتم: خب شعر از باغ می‌برند چراغانی‌ات کنند! گفت: واقعیت‌ش خیلی بابت آن شعر اذیت شدم و اذیت‌م کردند. خواستم بیشتر از زیر زبان‌ش بکشم که به همین جملات بسنده کرد و نخواست بیش‌تر آن را بگشاید. در مورد کتاب جدیدش، «کتاب» پرسیدم که به نمایش‌گاه کتاب ام‌سال می‌رسد یا نه. انشااللهی قبل آره‌اش آورد. دیگر به محل و زمان جدایی رسیده بودیم. اما هنوز دلم نمی آمد سوال‌ها را تمام کنم. مگر چندبار دیگر از این فرصت ها به دست می آمد؟ اما خب دیگر باید جمع و جور می‌کردم حرف های‌م را. به سبک تاک‌شوهای تلویزیونی و مصاحبه‌های جرایدی خواستم اسم ببرم و او در یک جمله نظرش را بگوید: محمدعلی بهمنی، صادق چوبک، فریدون مشیری و چند اسم دیگر را با ربط و بی ربط پرسیدم. برای بعضی ها نظرش مثبت بود و برای بعضی خنثی و برای بعضی ها هم خاکستری! وقتی که دستان‌ش را از دستان‌م جدا کرد تازه افسوس‌م شروع شد که چرا کتابی از او را به همراه نداشتم تا جمله و امضایی را پای‌ش از دست‌ش بگیرم! دمغ از این افسوس و سرخوش از مصاحبت به سمت ایستگاه اتوبوس آن سمت خیابان حرکت کردم چرا که از سرویس دانشگاه جامانده بودم...صدای زنگ می‌آمد. گوشم بود؟ چه کسی داشت از من حرف می‌زد؟ یک لحظه جلوی چشمان‌م سیاه شد. به خودم که آمدم و چشمان‌م را باز کردم گیج بودم. اما باز هم صدای همان زنگ می آمد. دستم را دراز کردم و صدای زنگ را کُشتم و از رخت‌خواب بیرون آمدم در حالی که در مغزم در حال ول خوردن بود: گیسوان تو شبیه است به شب اما نه! شب که این قدر نباید به درازا بکشید!

پ.ن: مدت‌ها بود که می‌خواستم از فاضل نظری بنویسم. از خودش. از لذت ناب شعرهای‌ش. از عاشقانه‌های شیرین‌ش. اما هربار حادثه‌ای مانع می‌شد. گاهی بی‌حوصله‌گی. گاهی خشکیده‌گی قلم و این اواخر هم آهنگ محسن چاوشی با شعری از او. حقیقت‌ش نمی‌خواستم این ارادت شاعرانه را با تعصبات خواننده‌گی مخلوط کنم و از خلوص‌ش بکاهم. اما ام‌روز این خواب با من آن کرد که شعر رودکی با پادشاه سامانی. خواب شیرینی بود...

  • ویار تکلم