بدون شک دوره وبلاگنویسی تمام شده است. حالا اینکه هر ننهقمری امروز به ناف خودش لفظ بلاگر ببندد باز هم در واقعیت تفاوتی ایجاد نمیکند. وبلاگنویسی تمام شده است و مرده است. حضور وبلاگهای واقعی در بین این حجم از زردبلاگها شبیه وجود دوتا مجلهی چلچراغ و همشهری جوان بین انبوهی از مجلههای راه زندگی و روزهای زندگی و خانواده سبز است. همینقدر توی ذوق زن. البته رکورد فروش دست همین مجلات زرد است و به همین ترتیب هیچ تعجبی ندارد اگر زردبلاگها پربازدید باشند. ولی خب این به معنای خوب بودن آنها نیست.
ادعای بلاگر بودن ندارم. اگر هم بلاگر باشم ادعای خوب بودن ندارم. در عین حال نود درصد کاربران بیان را هم مطلقاً بلاگر نمیدانم. شاید هم بیش از نود درصد. خاطرهها قبلا توی دفترچهها نوشته میشد و داخل گنجهها و کمدها پنهان میشد و امروز در فضای بی در و پیکر مجازی منتشر میشود. همین! اتفاق خاصی نیفتاده. هر کسی که قیچی دست گرفت سلمان نیست. هرکسی که شورت ورزشی پوشید فوتبالیست نیست. هر کسی هم که در بیان ثبت نام کرد و یک یوزرنیم و پسورد گرفت بلاگر نیست. درکش فکر نمیکنم سخت باشد. نوشتن و تایپ را که کودکان هفت هشت ساله هم بلدند. همه هم صبح تا شب یک سری اتفاقات برایشان میافتد. حالا هرکس آمد و اینها را نوشت میشود بلاگر؟! نوشتن اینها چه هنری میخواهد که کسی با نوشتنشان با لفظ بلاگر از دیگران متمایز شود؟ وقتی یکی میگوید من فوتبالیستم یعنی حداقل از متوسط مردم بهتر فوتبال بازی میکند؛ وگرنه یک کودک پنج ساله هم توپبازی را بلد است. وقتی یکی میگوید من خوانندهام یعنی صدایش حداقل از متوسط جامعه بهتر است و میتواند بهتر از بقیه بخواند؛ وگرنه همه که توی حمام یک دهن آواز را میخوانند. خب حالا این همه آدمی که در بلاگستان خودشان را بلاگر میدانند به پشتوانه کدام توانایی و هنری چنین عنوانی را به خودشان الصاق میکنند؟ هر کسی آمد و به سخیفترین شکل ممکن یک سری خاطره سردستی و بیاهمیت که برای همه در طول روز اتفاق میافتد را نوشت و منتشر کرد میشود بلاگر؟!
واقعیتش امروز دیگر آدمهای مهمی در بلاگستان نماندهاند. عمدهشان یک عده پسر تازه بلوغ و دختر شاشکفکرده دبیرستانی و بعضاً زنان متاهلی که از دعواهایشان با مادرشوهر و خواهرشوهرشان مینویسند و دختران جوانی که از تخیلات و آمال و آرزوهایشان برای دستیافتن به یک شوهر خوب مینویسند و ایضاً اینکه امروز چه خوردهاند و چه پوشیدهاند و چه کردهاند! آدمهایی که دفترچه خاطراتشان را با برگهی خوداظهاری و اتاق خوابشان را با کوچه اشتباه گرفتهاند. نه سلبریتی هستند که خورد و خوراک و پوشاک و کارهای روزمرهشان اهمیتی داشته باشد و نه سواد و شعور و تحصیلات درست و حسابی دارند که دلخوش به تولید محتوا و آموختن از آنها باشیم. یک عده زن و دختر دورهم نشستهاند و بر نمط سابق که در محافلشان سبزی پاک میکردند و حرفهای خالهزنکی میزدند حالا از چندصد کیلومتر فاصله سبزیهایشان را پاک میکنند و همان حرفهای مبتذل و سخیف را برای هم تعریف میکنند.
خدا شاهد است بعضی اوقات تایم صبح تا شبم آنچنان پر میشود که مجبورم تا نزدیک صبح بیدار باشم تا به کارهایم برسم و آنوقت باید در بلاگستان میان کسانی بنویسم که نوشتههای خالهزنکی صد تا وبلاگ دیگر را دنبال میکنند و میخوانند و نظر میگذارند و مدعی هستند که لابهلای چنین خزعبلاتی درس زندگی هم میآموزند. این دیگر اوج سخیف بودن نیست که درس زندگی را به جای کافکا و داستایوفسکی و تولستوی و چخوف و سارتر از دعوای عروس و مادرشوهر یک زن یاد بگیری که ته آرزویش این است که چطور به خواهر شوهر و مادر شوهرش ضرب شست نشان بدهد؟ اگر این اوج بیکاری و ابتذال و سخیف بودن نیست پس چیست؟
متاسفانه فضای وبلاگنویسی به قدری سخیف و مبتذل شده که هرگونه قلمزنی در آن توهین به شعور نویسنده است. سن زیادی ندارم ولی اشراف خوبی به دنیای وبلاگ و وبلاگنویسی دارم. حداقل هشت سال است که لاینقطع مینویسم. در طول این سهسالی هم که در بیان مینویسم هرسال جزو وبلاگهای برتر بودهام با اینکه هیچگاه نه در وبلاگهای دیگر دوره افتادهام به نظر دادن و نه حتی یک نفر را دنبال کردهام به این امید که او هم دنبال کند. میخواهم بگویم ناآشنا به این فضا نیستم و الا وبلاگ برتر بودن در بیان و میان این همه وبلاگ سخیف و خالهزنکی هیچ افتخاری ندارد. نه زمانی که وبلاگم روزانه دو سه هزار بازدید داشت خوشحال میشدم و نه زمانی که چهار بار پشت سر هم فیلتر شد ناراحت. چرا باید ناراحت و خوشحال میشدم؟ برای که مینوشتم و مخاطبم که بود؟ هربار بعد از فیلتر شدن برمیگشتم و دوباره شروع به نوشتن میکردم چون تعلق خاطر داشتم به این فضا و امید داشتم به احیای بلاگستان. امیدی که ظاهراً واهی بود.
من مرد وبلاگ بودم و هستم. آخر چهجور میتوانم دل بکنم از فضایی که سنگبنای فهم سیاسی و اجتماعیام را در سالهای پر التهاب نوجوانی گذاشته است؟ چهجور میتوانم دل بکنم از بلاگستان در حالی که همین چند خطی که به قلم الکن مینویسم را وامدار نفس کشیدن در این فضا و یادگرفتن از بزرگان وبلاگنویسی هستم؟ چه جور میتوانم تاثیر وبلاگ را نادیده بگیرم وقتی در دورهای به عینه میدیدم که وبلاگها میتوانند بر تصمیم مقامات عالی نظام تاثیر بگذارند و شبکههای داخلی و خارجی را وادار به پاسخگویی کنند؟ من بلاگستانی را دیدهام که در آن محمدعلی ابطحی شخصاً زیر پست یکی از بلاگران نظر میگذارد و بحث وبلاگی میکند. بلاگستانی را دیدهام که بیبیسی فارسی چهارچشمی مراقب مطالبش است تا با دستپاچگی پاسخ مطالبش را بدهد. آن بلاگستان امروز کجا رفته؟
باز هم تکرار میکنم که اصلاً ادعایی ندارم که بلاگر خوبی هستم. هیچوقت هم چنین ادعایی نداشتم و ندارم. ولی با اطمینان میگویم که اگر چیزی به دنیای وبلاگنویسی اضافه نکردهام ضرری هم به آن نزدهام. هیچگاه از چارچوبهای وبلاگ خارج نشدهام. زرد ننوشتهام، نمینویسم و نخواهم نوشت، با آنکه به اقتضای رشته تحصیلیام میتوانستم از فضای بیمارستان و رشته و دانشگاهم بنویسم و در این فضای سراسر ابتذال بهبه و چهچه بگیرم و لایک بخورم. ولی الحمدالله در طول زندگی به قدر کافی تعریف و تمجید شنیدهام و برخلاف کاربران بلاگستان چنین عقدههایی ندارم.
به هر تقدیر عمر وبلاگنویسی تمام شده و دارد روز به روز به قهقرا میرود. چه کسی مثل من در آن بنویسد و چه ننویسد. پس علیرغم میل باطنیام وبلاگنویسی را رها میکنم و به کانال میروم که اقلا از دور شاهد زرد شدن و مردن بلاگستان جوان باشم. بلاگستانی که قرار بود رسانه متخصصان و اهل قلم باشد، ولی به لطف خالهزنکهای مجازی و بستری که بیان فراهم کرد به چنین سرنوشت تاسفآوری دچار شد.
- ۶۶ نظر
- ۱۵ مرداد ۹۷ ، ۰۰:۳۵