- ۱۵ نظر
- ۲۳ بهمن ۹۵ ، ۱۴:۰۰
باز هم بیست صفر، باز هم محشر صُغرا و باز هم سفر سالیانه، اما نه مانند سفرهای دیگر. این سفر هیچ توشهای نمیخواهد، نه تنها نمیخواهد که لازمه قدم گذاشتن در راهش گدا و دستِ خالیبودن است. این که دست خالی بروی و دستِ پُر برگردی، عاقل بروی و شیدا برگردی، نه! عاقل که پا در این مسیر نمیگذارد! باید شیدا بروی و شیداتر! برگردی. این جا دیگر فرقی نمی کند، مسلمان با مسیحی، شیعه با سنی، کرد با فارس و .... اینجا همه بهشتیاند، همه کربلاییاند. این مسیر را جسم نمی پیماید که جسم علیلتر و ناتوانتر از آن است که راه بهشت بپیماید، همین است که معلول و روشندل و... پابهپای دیگران طی طریق میکنند.
این جا دیگر پزشک، پزشک نیست و مهندس، مهندس و مدیر، مدیر و ... اینجا همه زائرند، همه خادمند و ...
میرسی! قیامت برپاست، بدون حسابرسی! جای سوزن انداختن نیست، تا چشم میبیند زائر و زائر و زائر.
این جا دیگر مرد و زن ندارد، چشمها تار میبینند، بغضها میترکند، ابر چشمها شروع به باریدن میکنند و چه باریدنی!
نمی دانی چهگونه! یکباره خودت را مقابل شش گوشه میبینی، گریه دیگر امانت را بریده و باور نداری که بیداری و اینها همه خواب نیستند. چند روزِ اقامت به لحظهای می گذرد، آخر برای عاشق هوش و حواسی نمی ماند که گذر زمان را احساس کند.
وقت بازگشت است. دلت اما سر ناسازگاری دارد. دلت، دل نمیکَند. اما چه میتوان کرد که نمیشود ماند...
حالا دیگر زندگیت دوقسمت شده، منِ پیش از کربلا، منِ پس از کربلا
و تو، دیگر تویِ سابق نیستی.
برای من شهر تهران فقط در یک عبارت خلاصه میشود: میدانِ انقلاب و خیابانهای اطرافش. یعنی اگر تهران هیچ چیز دیگری به جز این را نمیداشت باز هم برایم دوستداشتنی بود. کما این که الان هم بهدون آن چیزی ندارد!
انقلاب یک زندهگی به تمام معناست با تمام ریزه کاریهاش. عشق دارد. وقتی که بوتههای پارک لالهاش از برخوردهای یواشکیش خاطره دارد. برخورد دست به دست. برخورد تن به تن. بر خورد لب به لب. برخورد...علم دارد. وقتی که در آن هوای دمکردهی ناشی از تجمعِ نزدیکِ کتابفروشیها و انتشاراتیها در صفِ پرینتِ جزوهها و کتابهای امتحان هفتهی آینده ایستاده باشی. تشنهگی و گرسنهگی دارد. این را نه من که همه آن فستفودیها و سلفسرویسهای آن راسته، گواهی میدهند. وقتی گوجه و خیارهای لهیده شده با پا، کفش را سنگفرش کرده باشد. فقر دارد. وقتی که دخترک فالفروش، دستم را به نشانه التماس میکشید که یعنی تورا به خدا برایم از همانهایی که خودت میخوری بخر! همان یعنی شیرموزبستنی. و وقتی برایش خریدم همان را هم با دوستان دیگرش شریک کرد! هرکس در حد یک بار مکیدن نیِ دهنی نفر قبلی. خشم دارد. این را عربدههای رانندههای تاکسی آنجا که برای تصاحب یک مسافر بیشتر، سههزار تومان بیشتر میکشند، اعلام میکند...شهوت دارد. نفرت دارد. قهر دارد. آشتی دارد. درد دارد. غم دارد. شادی دارد...
و من در دنیا از هرچیزی مطمئن نباشم، لااقل از این مطمئنم که روزی خانهای در آن حوالی خواهمخرید. صبحها با صدای بوقِ ماشینهاش بیدار خواهمشد و آنگاه که با دست چپم فنجان چای گرمم را فشردهام تا کمی از سرمای زمستان رخنه کرده زیر پوستم را با آن بکُشم، با دست راست، پنجرههای خانه را باز میکنم و با چند نفسِ عمیق به استقبال دود میروم و آن را تا زیرین ترین لایههای ریههام میکشم!
دوقلوها هم برای خود عالمی دارند. یعنی باید باشی تا بدانی. از چشم بیرون که همان کودکیها مقایسهها شروع میشود و ابتدا از چهره. همچون مسابقهی پیدا کردنِ ده اختلاف در دو تصویر. هر کس از کشف هر اختلاف چنان مشعوف میشود که کریستف کلمب برای کشف آمریکا! بعدها هم باید خود را برای هزارن سوال کلیشهای کدوم بزرگترید؟ چهقدر؟ دعوا میکنید؟ کدام قویترید؟ و چه و چه آماده کرد. دوران تحصیل علاوه بر اینکه همچنان مقایسه در مقیاس اِپسیلُن ادامه مییابد، برای هر امتحان هم ماکسیمم فاصله را برای جلوگیری از هرگونه عمل غیرمجاز اعمال میکنند. اشتباه در وارد شدن نمرات هم که دیگر جز لاینفک زندگی است که باید با آن بزرگ شد! دوستان تقریباً مشترک هم که از این دوئیت به نحو احسن استفاده میکنند. کافیست با یکی اندک اختلافی پیدا کنند، دیگری باید خود را برای بیشمار زنگ و پیام و محبت آماده کند. به خیال اینکه لج دیگری را در میآورند! از خریدهای دونفره با تخفیفهای ویژه هم نباید گذشت که خیالت راحت میشود که پول واقعی! اجناس را پرداخت میکنی. هدیههای تولد یکسان هم که دیگر گفتن ندارد و هزارچیز گفتنی دیگری...
از چشم درون هم که پایهی همه دونفرهها میشوی. شطرنج و پینگپنگ و منچ و ماروپله! و خیابان متر کردنهای شبانه هم که خوراک شب زندهداری هاست. ترانهی «ابرهای پاییزی» محسن چاوشی هم که برایت شوخی میشود آنجا که میگوید:«تنها نبودم حتی یک دقیقه/با تنهایی که بهترین رفیقه». میتوانی راحت حرف بزنی، بدون آن که بعدها سنگینی نگاهها را احساس کنی. و از همه مهمتر کسی هست که تورا به پوست خیارهای رایج امروزی نمیفروشد، یکی هست که حسادت برایت/ برایش و یا برایش/ برایت هیچ معنایی ندارد و از موفقیتش هیچوقت سرت داغ نمیکند!
پ ن: بهانهی نوشتن؟ زیرنویس تلویزیون برای ثبت نام در انجمن دوقلوها!
حکماً بهترین دوستان، همانهایی هستند که خاطرات کمتری با آنها داریم. برای من که چنین است. آنهایی که اصلاً به هم کاری نداریم در چتروم های اجتماعی. نه هفتهای هفت روز که ماه به ماه، شاید هم را ببینیم. از هم انتظاری نداریم. توقعی هم. یک حالِ خوب چند دقیقه ای هرچند روزه، کار آویزان بودن هرروزه را میکند و حکماً بیشتر و بهتر. دوستی نه در حد ماکزیمم که متوسط است اما همیشهگی است و بر استقامت یک خط راست. نه مثل دوستان ظاهرا فابریک که حق به جانبند و مدعی. فقط تایید میخواهند و نه نقد. آره را خوش دارند و نه نه را! برایشان باید پاسخگو باشیم که چرا فاصلهی بین زنگهامان بیشتر شده و آن دیگری خیالی کیست و توضیح بدهیم هر دلمشغولی که داریم و هر چیزی که فاصله انداز است بینمان..برای این دوستان قهر است و آشتی. یادم تورا فراموش است و تو بهترین مخلوق خدایی! برو با همان که بودی است و بدون تو نفس هم نمیتوانم و چه و چه و چه. سینوسی است رابطه .گاهی ماکزیمم است و گاهی مینیمم. گاهی از سقوط است به صعود و گاهی بالعکس. این رفاقت هرقدر آتشش تند هم باشد بیشتر از جایی دیگر نمیکشد. ریپ میزند برای روزگار درشتسالی. هرچند وجودشان نمک زندگی است و داشتنِ چند تایشان خوب اما مدیریت میخواهد و مدیر.
اگر از من بخواهند یک لیست مثلا ده نفره از بهترین نویسندهها را به انتخاب خودم سیاهه کنم، اسمهای زیادی را مدنظر دارم. به گمانم بارها بنویسم، خط بزنم و اسامی را جابه جا کنم. حتی فکر کنم خروجی نهایی هم به طور صد در صد مطابق میلم نباشد. اما اگر از من بخواهند دوست داشتنیترین نویسندهها را سوا کنم بدون هیچ تردیدی نام رضا امیرخانی را در صدر آن با خودکار و خط خوش مینویسم!
رضا امیرخانی برای من فراتر از یک نام نویسنده است. چیزی شبیه به یک دوست. شبیه دوستی که در اولین برخودش با تو چنان صمیمی و راحت برخورد میکند که تو مجبوری وسط کار شماره تلفنش را ازش بپرسی و حتی با اسم کوچک هم ذخیرهاش کنی! در حالی که اصلا هم خبر نداری یکی از بزرگترین نویسنده های کشور است. همین قدر صاف و ساده و صمیمی و البته خودمانی. به یاد بیاورید حضورش در خندوانه را. رو به روی کمدینی استخوان خرد کرده. میتوانست مثل خیلی از هم صنفانش شق و رق بهایستد و کلمات قلنبه سلنبه تحویل دهد که بله من خیلی بلدم! اما در عمل چه کرد؟ پا به پای جوان شوخی کرد. خندید و خنداند و حتی آموزش داد. (صحنه ای که قرار بود با همسرش صحبت کند و چه زیبا فهماند زندهگی زناشویی مختصِ چارچوب خانه است و نباید همه جا آن را جار زد!). امیرخانی همه این ها هست و مذهبی هم هست! در دورهای که همه از یک فرد مذهبی فقط حلقی حرف زدن و امر و نهیهایش را میشناسند، بودن شخصی با مشخصات و مختصات امیرخانی در جبهه مذهبی که هم میخندد، هم شوخی میکند، هم تفریح میکند، هم سفر میرود هم پرواز میکند! و هم های زیادی که دارد، غنیمتی ست که باید بیشتر قدرش را دانست. (بماند آن که خیلیها حتی به خودیها هم رحم نمیکنند و او را میزنند! شبیه استدلال مضحک چرا امیرخانی در جنگ شرکت نکرد؟) با این وجود حتی اگر چند خط بالا را هم نادیده بگیریم، باز هم نمیتوان امیرخانی را نادیده گرفت! نه خودش را و نه آثارش را! نه خودی که در نوزده سالهگی، سنی که خیلی هایمان در آن دنبال دل دادن و قلوه گرفتن های الکی هستیم، ارمیایی را مینویسد که هنوز هم خواندنی است و تعابیری دارد که برای سنی به اندازه او شگفتانگیز است. (به یاد بیاورید تعبیر خودکشی ماهی از بیآبی و برداشتش از اتمام جنگ). نه خودی که در تاپ تن های دانشجوهای کشور نامبروان بود! نه خودی که اهل اختراع بود! نه خودی که در محضر علمای به نام درس پس داده بود و...و نه آثاری مثل منِ اویش را که خیلی هایمان عاشق شدن را مدیونش هستیم. چه عاشق شخصشدن و چه عاشق کتابخوانی! و هنوز که هنوز است بخواهیم برای عشقمان کتاب هدیه ببریم اولین اسمی که به ذهنمان میرسد، همین منِ او ست! نه آثاری مثل جانستان کابلستان را که دید ما را نسبت به افغانستانی که فکر میکردیم همه اش جنگ و خونریزی و کشت و کشتار است تغییر داد و...با این حال باز هم اگر همهی خطهای بالا را نادیده بگیریم باز هم امیرخانی برای من دوست داشتنی است. به خاطر رواج جدانویسی و علتی که پشت آن است. و باز هم اگر همین خط آخر را هم نادیده بگیریم باز هم امیرخانی برای من دوست داشتنی است. چرا که او رضا امیرخانی است!
*بازتاب همین مطلب در هفتهنامهی همشهری جوان
دوشنبهی همین هفته، هشتمین آلبوم موسیقی محسن چاوشی منتشر شد. به نام «امیر بیگزند»! نامی برگرفته از عنوان سرآلبومی آن با شعری از حضرت مولانا. معجونی از عناصری که قبل از آن شاید به سختی میشد ممزوج شدنشان را با هم تصور کرد. بهروز صفاریان خبره و کارکشته در موسیقی پاپ در کنار فرشاد حسامی جویای نام در سبک راک و بهروز نقوی ناشناس در حوزهی موسیقی. مولانا با شعرهای سحرانگیزش در کنار ترانههای یاغی علیاکبر یاغیتبار، ترانههای صعب الوصول حسین صفا و واژگان پدرام پاریزی تازهکار! اما هرچه بود این ترکیب شکل گرفت و تا به این جای کار طبق شنیدهها و دیدهها در فضای واقعی و مجازی هم مورد توجه قرار گرفتهاست. با این اوصاف باز هم به سختی میتوان برای این البوم با سایر آلبوم های دیگر این حوزه تفاوتی قائل شد اگر و تنها اگر نام هر خواننده دیگری به جای محسن چاوشی روی کاور آن درج میشد. این آلبوم اگر نام محسن چاوشی را با خود یدک نمیکشید میشد شبیه آلبومهای سایر خوانندهگان؛ آلبومی که هدف آن نه اضافه کردن چیزی به مارکت موسیقی که تلاش برای پر کردن سالنهای کنسرت پس از آلبوم با ترانههای سطحی و تینایجری! که هدف آن افزایش تعداد فالوئرهای اینستاگرام و افزایش ممبرهای تلگرام است! که هدف آن افزایش صف امضا گرفتن و سلفیهای ده هزارتومنی در هتل شهر محل کنسرت است. که...اما اساسا این اهداف برای کسی که نه کنسرت گذاشته و نه ارتباط وسیعی با هوادارنش دارد و هر چند ماه یکبار به زحمت یک پست را میشود از صفحهاش استخراج کرد و...محلی از اعراب ندارد! اما به راستی هدف چاوشی از انتشار آلبوم چیست؟
در این جا مایلم برای جلوگیری از زیادهگویی فقط به سر آلبومی این آلبوم (امیر بیگزند) بپردازم. برخلاف رویهی اکثر خوانندهگان که نام به زعم خود محبوبترین قطعه احتمالی خود را که معمولا بیسدار و تیجایجری و به اصطلاح ماشینخور است را روی آلبوم خود میگذارند، محسن چاوشی نام خودش را روی آلبوم میگذارد! قطعهای بر آمده از خودش که با تارو پودش تنیده شده و خودش را توصیف میکند. توصیفی بهتر از هزار کلمه مصاحبه و شو مجازی! به غیر از اولین آلبومش که یک جورهایی به واسطهی مجاز شدن در آن ترس موج میزد و یک ترانه تلخ ساده است باقی ترک هایی که هم نام آلبوم هستند موید همین ادعایند. از ژاکت و ترس از فقر و نداریهای دوران کودکی گرفته تا پرچم سفید و خاطرات تلخ و وحشتناک بمبباران های زمان جنگ و حتی پاروی بیقایق که از نامردیها و نامرادیهایی که در طول مسیرش با آن رو به رو شده گله میکند. اما قصهی امیر بیگزند با همه قبلیها فرق دارد و این فرق را زمانی که نامش از چنگیز به امیر بیگزند تغییر کرد نمود پیدا کرد. تغییر نام آلبوم از چنگیز به امیر بیگزند یعنی تغییر خود و راهِ چاوشی؛ از راه چنگیز به راه امیر! از راهی خسته و شاکی از ناملایمات زندگی و وارونگی چرخ گردون تا راهی به سمت کسی که او را از آسیبهای خودی و غیرخودی محفوظ نگه میدارد! از راه چنگیزی که حتی بمبهای خنثی شده از حمله دشمنانش هم روی او اثر میکند و او را به تعبیری آش و لاش میکند تا راهی به سمت امیری که حتی از آسیب جان میدهد! از راه چنگیزی افسرده و وحشی که دید سیاهی دارد و هر مقابلی را دشمن میپندارد تا راه امیری که او را از هرچه قیل و قال است میبُرد و او را با طرب و سماع سوی امیر بیگزندش میبَرد! انتخاب نام چنگیز برای این آلبوم یک حرکت درجا بود. به این معنا که او از آلبوم پاروی بیقایق تا به حال تغییری نداشته و مدام در حال شِکوه و گلایه از سختیهاست که البته این نامگذاری صورت نگرفت و در مقابل انتخاب نام امیر بیگزند یک حرکت رو به جلو و کمال بود. به معنای توجه کامل به محبوب و بریدن از اغیار! یک عشقبازی خالص و خصوصی با حضرت معشوق! بدون هیچ رنگی از جذبههای زمینی! و این تغییر اصلا یکباره اتفاق نیفتاده است. کافی است مقایسه کنید آن چاوشی را که با یک گفتهی ابراهیم حاتمی کیا طغیان میکند با این چاوشی که در مقابل آماج حملات این چند وقت اخیر از جانب داریوش مهرجویی، مجتبی کبیری، حسام الدین سراج، اسماعیل امینی و...سکوت کرده تا با امیر یکیشدگی چاوشی را درک کنید!
چهل سالهگی سن مبعوث شدن است. سن تکامل! سنی که آنجا تازه تکلیفت با جهانت مشخص میشود و انسان تازه میفهمد که از دنیا چه میخواهد. میفهمد که آیا حقش را از دنیا گرفته یا دنیا حقش را از او گرفته! سنی که یکی مثل شهاب حسینی را میسازد. کسی که در یکی از بالاترین جشنوارههای جهانی سینما بدون خوف و اضظراب از هجمههای بعدش جایزهاش را تقدیم امام عصر (عج) کند و این همان عشقبازی دونفرهی خالصانه و خصوصی است. ... و حالا محسن چاوشی در حوالی قله چهل سالهگی قرار گرفته. قله تکامل. قلهای که میشود با فتحش پرچم خودش را آن جا بکارد و نامش را جاودانه کند. برای محسن چاوشی مسیر زیادی باقی نمانده. فقط کافی است بدون توجه به سنگریزههای مسیر به حرکت خود ادامه دهد و مسیرش را گم نکند. همین!
*بازتاب همین مطلب در هفتهنامهی همشهری جوان