ویار تکلم

آخرین مطالب

۲ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «فاضل نظری» ثبت شده است

معلم شیمی دبیرستان‌مان در شهر ما شاعر شناخته شده‌ای است. این آقا همان مجری بخت‌برگشته‌ای است که در جریان تبلیغات ریاست جمهوری به جرم توهین به امام رضا دست‌گیر و پاسوزِ پدرسوختگی‌های دنیای سیاست شد. در حالی که همه در شهر ما از ارادت قلبی او به ائمه آگاهی دارند و بیشتر مداحان شهر در ایام محرم از اشعار و مرآثی ایشان استفاده می‌کنند. خود من هم به عنوان کسی که دو سال سر کلاس ایشان نشسته‌ام جز خوبی و وجدان کاری چیزی از او ندیده‌ام.
یک بار از او پرسیدم آقای فلانی چرا قدیم‌ها این‌قدر شاعر درجه یک مثل حافظ و سعدی و خاقانی پیدا می‌شده ولی امروز این همه شاعر خوب کم است؟ با خنده گفت چون موهای دختران در قدیم بلند و سیاه و صاف و لخت بوده و امروز زرد و کوتاه و فر و وز. موهای وِز هیچ مردی را شاعر نمی‌کند!
پ.ن: خداوکیل چرا تخم دخترهای خوشگل را ملخ خورده؟ به قول فاضل نظری: زمین از دل‌بران خالی‌ست یا من چشم و دل سیرم؟😊😊
  • ویار تکلم

ام‌روز فاضل نظری را دیدم. دمِ دربِ دانش‌گاه. خود خودش بود. تک و تنها. من هم با دوست‌م بود. من هم تنها بودم. تنها در یک جمع دو نفره. فی الواقع جمع دو نفره که سهل است. می‌شود در جمع ده نفره هم بود و احساس تنهایی کرد.فرصت خوبی بود برای چند سوال به دل مانده. سلام آقای نظری! سلام‌م را که با لب‌خند نمکین‌ش جواب داد گویی یک دقیقه ای رفیق چند ساله شده بودیم. آن‌جا بود که تازه فهمیدم چقدر پیر شده نسبت به آخرین باری که دیده بودم‌ش. آن هم از تلویزیون و در جلسه شعرخوانی در محضر رهبر. موهای‌ش کم‌پشت‌تر شده بود و لاغرتر. به خودم جرئت دادم و تقاضای اجازه برای هم قدمی و کمی وقت کردم و ایضاً تقاضای کمی پاسخ. باز هم با لب‌خند در خدمت‌ت هستم را به من تقدیم کرد. در خدمت‌ت! بدون هیچ الف و نون اضافه فاصله انداز و من چقدر محتاج بودم به این نزدیکی! بعد از اندکی تعریف‌های خودمانی از شعرهای‌ش، از تاثیر حافظ بر شعرهای‌ش پرسیدم. گفت اساسا بزرگی و تاثیر حافظ بر ادیبات آن قدر ها هست که میشود رد پایش در اکثر شعرهای فارسی پیدا کرد. گفتم شعرهای‌ت را میکوشی که بتراود یا می‌جوشد و می‌تراود؟ گفت: قطعاً می‌جوشد و می‌تراود که ذات شعر جوشش است و برآمد از حس! پرسیدم برای شعر یوسف به این رها شدن بازخواست نشدی؟ لبخندی بر لب‌ش نقش بست و گفت چرا شعر را با این بیت میشناسی؟ مگر بقیه ابیات چه مشکلی دارند؟ من هم خندیدم و گفتم: خب شعر از باغ می‌برند چراغانی‌ات کنند! گفت: واقعیت‌ش خیلی بابت آن شعر اذیت شدم و اذیت‌م کردند. خواستم بیشتر از زیر زبان‌ش بکشم که به همین جملات بسنده کرد و نخواست بیش‌تر آن را بگشاید. در مورد کتاب جدیدش، «کتاب» پرسیدم که به نمایش‌گاه کتاب ام‌سال می‌رسد یا نه. انشااللهی قبل آره‌اش آورد. دیگر به محل و زمان جدایی رسیده بودیم. اما هنوز دلم نمی آمد سوال‌ها را تمام کنم. مگر چندبار دیگر از این فرصت ها به دست می آمد؟ اما خب دیگر باید جمع و جور می‌کردم حرف های‌م را. به سبک تاک‌شوهای تلویزیونی و مصاحبه‌های جرایدی خواستم اسم ببرم و او در یک جمله نظرش را بگوید: محمدعلی بهمنی، صادق چوبک، فریدون مشیری و چند اسم دیگر را با ربط و بی ربط پرسیدم. برای بعضی ها نظرش مثبت بود و برای بعضی خنثی و برای بعضی ها هم خاکستری! وقتی که دستان‌ش را از دستان‌م جدا کرد تازه افسوس‌م شروع شد که چرا کتابی از او را به همراه نداشتم تا جمله و امضایی را پای‌ش از دست‌ش بگیرم! دمغ از این افسوس و سرخوش از مصاحبت به سمت ایستگاه اتوبوس آن سمت خیابان حرکت کردم چرا که از سرویس دانشگاه جامانده بودم...صدای زنگ می‌آمد. گوشم بود؟ چه کسی داشت از من حرف می‌زد؟ یک لحظه جلوی چشمان‌م سیاه شد. به خودم که آمدم و چشمان‌م را باز کردم گیج بودم. اما باز هم صدای همان زنگ می آمد. دستم را دراز کردم و صدای زنگ را کُشتم و از رخت‌خواب بیرون آمدم در حالی که در مغزم در حال ول خوردن بود: گیسوان تو شبیه است به شب اما نه! شب که این قدر نباید به درازا بکشید!

پ.ن: مدت‌ها بود که می‌خواستم از فاضل نظری بنویسم. از خودش. از لذت ناب شعرهای‌ش. از عاشقانه‌های شیرین‌ش. اما هربار حادثه‌ای مانع می‌شد. گاهی بی‌حوصله‌گی. گاهی خشکیده‌گی قلم و این اواخر هم آهنگ محسن چاوشی با شعری از او. حقیقت‌ش نمی‌خواستم این ارادت شاعرانه را با تعصبات خواننده‌گی مخلوط کنم و از خلوص‌ش بکاهم. اما ام‌روز این خواب با من آن کرد که شعر رودکی با پادشاه سامانی. خواب شیرینی بود...

  • ویار تکلم