اگر از من بخواهند یک لیست مثلا ده نفره از بهترین نویسندهها را به انتخاب خودم سیاهه کنم، اسمهای زیادی را مدنظر دارم. به گمانم بارها بنویسم، خط بزنم و اسامی را جابه جا کنم. حتی فکر کنم خروجی نهایی هم به طور صد در صد مطابق میلم نباشد. اما اگر از من بخواهند دوست داشتنیترین نویسندهها را سوا کنم بدون هیچ تردیدی نام رضا امیرخانی را در صدر آن با خودکار و خط خوش مینویسم!
رضا امیرخانی برای من فراتر از یک نام نویسنده است. چیزی شبیه به یک دوست. شبیه دوستی که در اولین برخودش با تو چنان صمیمی و راحت برخورد میکند که تو مجبوری وسط کار شماره تلفنش را ازش بپرسی و حتی با اسم کوچک هم ذخیرهاش کنی! در حالی که اصلا هم خبر نداری یکی از بزرگترین نویسنده های کشور است. همین قدر صاف و ساده و صمیمی و البته خودمانی. به یاد بیاورید حضورش در خندوانه را. رو به روی کمدینی استخوان خرد کرده. میتوانست مثل خیلی از هم صنفانش شق و رق بهایستد و کلمات قلنبه سلنبه تحویل دهد که بله من خیلی بلدم! اما در عمل چه کرد؟ پا به پای جوان شوخی کرد. خندید و خنداند و حتی آموزش داد. (صحنه ای که قرار بود با همسرش صحبت کند و چه زیبا فهماند زندهگی زناشویی مختصِ چارچوب خانه است و نباید همه جا آن را جار زد!). امیرخانی همه این ها هست و مذهبی هم هست! در دورهای که همه از یک فرد مذهبی فقط حلقی حرف زدن و امر و نهیهایش را میشناسند، بودن شخصی با مشخصات و مختصات امیرخانی در جبهه مذهبی که هم میخندد، هم شوخی میکند، هم تفریح میکند، هم سفر میرود هم پرواز میکند! و هم های زیادی که دارد، غنیمتی ست که باید بیشتر قدرش را دانست. (بماند آن که خیلیها حتی به خودیها هم رحم نمیکنند و او را میزنند! شبیه استدلال مضحک چرا امیرخانی در جنگ شرکت نکرد؟) با این وجود حتی اگر چند خط بالا را هم نادیده بگیریم، باز هم نمیتوان امیرخانی را نادیده گرفت! نه خودش را و نه آثارش را! نه خودی که در نوزده سالهگی، سنی که خیلی هایمان در آن دنبال دل دادن و قلوه گرفتن های الکی هستیم، ارمیایی را مینویسد که هنوز هم خواندنی است و تعابیری دارد که برای سنی به اندازه او شگفتانگیز است. (به یاد بیاورید تعبیر خودکشی ماهی از بیآبی و برداشتش از اتمام جنگ). نه خودی که در تاپ تن های دانشجوهای کشور نامبروان بود! نه خودی که اهل اختراع بود! نه خودی که در محضر علمای به نام درس پس داده بود و...و نه آثاری مثل منِ اویش را که خیلی هایمان عاشق شدن را مدیونش هستیم. چه عاشق شخصشدن و چه عاشق کتابخوانی! و هنوز که هنوز است بخواهیم برای عشقمان کتاب هدیه ببریم اولین اسمی که به ذهنمان میرسد، همین منِ او ست! نه آثاری مثل جانستان کابلستان را که دید ما را نسبت به افغانستانی که فکر میکردیم همه اش جنگ و خونریزی و کشت و کشتار است تغییر داد و...با این حال باز هم اگر همهی خطهای بالا را نادیده بگیریم باز هم امیرخانی برای من دوست داشتنی است. به خاطر رواج جدانویسی و علتی که پشت آن است. و باز هم اگر همین خط آخر را هم نادیده بگیریم باز هم امیرخانی برای من دوست داشتنی است. چرا که او رضا امیرخانی است!
*بازتاب همین مطلب در هفتهنامهی همشهری جوان
- ۴۳ نظر
- ۱۲ شهریور ۹۵ ، ۲۱:۴۲