چند شب پیش با دوستی به دیدن تئاتر پچپچههای پشتِ خطِ نبرد رفتم. اگر بخواهم آن را در سه کلمه خلاصه کنم مینویسم: زیادهگو، پراکنده اما قابلِ تحمل!
راستش در آن به جز اینکه یکی از هنرمندانی که مهمانِ خندوانه بود را آنجا دیدم، با دوستدختر/ زید/ معشوقه/ رفیقه و یا هر عنوانی دیگریاش! که تیپ و ظاهر بسیار جلبکنندهای داشت و دوستم گفت که هنرمندان هرقدر که هنر و زیبایی هنری را بشناسند و درک کنند در تشخیص زیبایی زن هیچ سررشتهای ندارند. اتفاق قابل ذکری نیفتاد! برای همین هم ترجیح میدهم به جای گفتن از این تئاتر، در مورد حاشیههایش بنویسم، حاشیههایش یعنی گفتههای رانندهی اسنپی که در راه ما را به مقصد رساند:
یک) قبلنا برای اینکه به گناه نیفتیم باید سرمان پایین میبود و پایین را نگاه میکردیم اما الان اوضاع جوری شده که نگاه به پایین بیشتر منکراتی است. فعلا که نگاه به آسمان پاک است، حالا تا بعد ببینیم چی میشود. شاید آسمان هم روزی منکراتی شود!
دو) آنقدری که پسرها نگران بالا رفتنِ تیشرتشان از پُشت هستند، نگرانِ افشای هیچ راز شخصی زندگیشان نیستند! خُب کمی بلندتر بخر آن لامصب را!
سه) آدم وضعیت ظاهری برخیها را که میبیند که چهارشنبهها با لباس سفید بیرون میآیند فکر میکند نکند امروز چهارشنبههای سیاه باشد و نه سفید! باور بفرمایید با یک شال سفید کسی خوشگل نمیشود. زشت هستید!
چهار) (باخنده) چند شب پیش که به صورت آزاد مسافرکشی میکردم به مسافری برخوردم که پسری بود با آرایش! زیرابرو برداشته بود. ناراحت شدم از این کارش. از لجش من هم نامردی نکردم و بهش شماره دادم! بهش برخورد و وسط راه پیاده شد.
پنج) قبلنا سه نوع جنسیت داشتیم؛ پسر، دختر، مخنث! الان شده چهارتا؛ دختر، مخنث، پسری که در آینده مرد میشود، پسری که در آینده شبیه دخترها میشود!
- ۱۳ نظر
- ۲۲ مهر ۹۶ ، ۲۳:۳۵