آرزو
اگر از من بپرسند عاشقانهترین لحظهی عمرم، میگویم وقتی که عقربههای ماه از نصفه عبور کند و عقربهی پولِ جیبِ ما هم از بیستهزارتومان کمتر شود. ما یعنی من و الدنگِ شمارهی یک و الدنگِ شمارهی دو. آن وقت الدنگِ شمارهی دو به الدنگِ شمارهی یک و الدنگِ شمارهی یک به من زنگ بزند و فقط سه عبارت معرکهی عاشقانه بگوید: ساعتِ چهار، میدانِ انقلاب، نشر افق
الدنگِ شمارهی دو کتابِ آرزو نامی را از قفس برداشت و گفت: من که اصلا دوست ندارم اسمِ زنِ آیندهام آرزو باشد. بعدش لبخندی زد و ادامه داد: چون همه آرزو را...پریدم توی حرفش و گفتم: من که آرزو دارم شبانهروز چهلساعت میبود. بیستوچهارساعتش برای درس و دارو و بیمارستان و لانگ و استتوسکوپ و دستکردن توی حلق و شرحِ حال و فشارِ خون و ور رفتن با بیمار، بقیهاش هم خواندن و خواندن و خواندن! آنقدری که بتوانم توی یک ماه اینقدر کتاب بخوانم و بعد دستم را باز کردم و به قفسهی کتابها چسباندم. دستِ راستم کتاب «عامهپسند» بوکفسکی و دست چپم کتابِ «من قاتلِ پسرتان هستم» احمد دهقان را لمس کرد. الدنگِ شمارهی یک گفت: من که آرزو دارم یک زن میبودم! آنوقت حالا قطعا یک روزنامهنگار، یک فعالِ فضای مجازی و یک فعالِ حقوقِ زنان مشهور میشدم. اصلا هم نگرانِ کمبودِ سوژه و موضوع نبودم. چشم میبستم و فکر و خیال میکردم و مینوشتم. مثلا از هفتروزِ هرماه مینوشتم و آن واقعه را در حدِ انفجار اتمی هیروشیما و ناکازاکی بزرگ و حماسی میکردم و پیشِ همه ننه من غریبم بازی در میآوردم. کی به کی است؟ اصلا دردش را هم در ردیفِ دردِ دندان و کلیه به عنوان شدیدترین درد در تمام کهکشانها معرفی میکردم. شاید هم در موردش رمانی مینوشتم که قطعا پُرفروش میشد. یا مثلا تخیل میکردم و از تجاوز چشمی! و لمسی در مترو و تاکسی و کوچه و خیابان و تمامِ سوراخ سنبههای شهر مینوشتم. آنوقت تاکسی و بوتیک و خرید و آشپزی و باران و هوا و عطسه و سرفه و هرچیزی را یکجوری بهش ربط میدادم. مثلا مینوشتم گردوغبار و گَردههای گُل به بینیام تجاوز کردند و من عطسه کردم! اصلا شاید هم کشفِ حجاب میکردم و لخت میشدم و تبدیل میشدم به رئیس و قبلهی آمال و آرزوی تمامِ زنهای این شهر. میشدم یک فمنیست! و بعد دستهایش را موزیانه به هم مالید و زیرِ لب گفت: چه شود! شاید کمی رُک و کمی بیشعور باشد اما الدنگ شمارهی یک بعضی وقتها حرفهای خوبی میزند.