به احترام عادت
ماهِ اول: بود و نبودش فرق میکرد. نبودش بهتر بود. اولش که گوشهی وی آی پی اتاق را که حسابی برایش نقشه کشیده بودم گرفته بود. بعدش باید حرصِ تقسیم اینترنت را هم میخوردم. اینها به کنار. روی مُخ ترین قسمت ماجرا، ساکتِ ساکتِ ساکت بودنش بود .فکر کنم باید با انبردست کلمات را از دهانش استخراج می کردم. بزرگتر بودنش هم یک احساس ادبِ کاذب را در وجودم قل قل می داد که به هیچ وجه باب میلم نبود.راستش اصلاً حضورش زیادی سنگینی می کرد. شاید میخواستم حرفی خودمانی بزنم.اَه! این این جا چه کار میکند؟
ماهِ دوم: بود و نبودش فرقی نمیکرد. همان گوشه ساکت و آرام نشسته بود. تقریباً یک و نیم برابر من سن داشت و همین هم باعث شده بود نه من کاری به کارش داشتهباشم و نه او کاری به کارم. تازه اسمش را هم یاد گرفتهبودم و تعارفات الکی صبحانه/نهار/شام تنها پالسهای ارتباطی بین ما شده بود. الآن که فکر میکنم اصلاً من کی کارم با اینترنت زیاد بوده که حضورش مانع کارم شدهباشد؟
ماهِ سوم: بود و نبودش فرق میکرد. بودش بهتر بود. همین که اواخر هفتهها در اتاقی که تنهایی، چهره ی هیولاطورش را برملا میکرد، تنها نبودم خودش نعمتی بود. مشترکاتی هم ایجاد شده بود و گپهایی هم! حتی دمش هم گرم! گهگداری، زحمت درست کردن غذاهای خام و جارو را هم میکشید.
حالا: رفت! اصلاً قرار نبود که بماند. همان اوایل هم صحبت از رفتن میکرد. دنبال یک خانه جمع و جور میگشت که حاصل شد. هنوز بارو بندیلش همین جاست. مرتب و منظم. در منتها الیهِ اتاق و به امپیتریترین شکل ممکن. حالا که فکر میکنم راستش هیچ خاطرهی قابل ذکری با هم نداشتیم که بعدها بخواهیم نقلش کنیم .حتی امکان دارد همین روزها، همین حداقل تصویرها هم در لابهلای ذهنمشغولیها و روزمرگی های زندگی هرکداممان گم و گور شود. اما قصه ی غریبیاست این دلتنگی. هم برای من و هم شاید برای او...
پ. ن: کم کم ایجاد میشود و انباشته. لحظه به لحظه، تصویر به تصویر، رفتار به رفتار، صدا به صدا، دلت را پُر میکند و وقتی که پُرشد. در یک آن، تهِ دلت را خالی میکند. به همین سادگی! به احترامِ «عادت»، این حس عجیب و غریب...