به نام پدربزرگ
پدربزرگ گوشهی اتاق نشسته. ساکت و صامت. با آرامشی یعقوب طور! مگس توی اتاق هم آرامتر از او نمیشناسد که دقایقی است با فراغ بال و آرامش خاطر پشت دستش جولان میدهد و نفسکِش میطلبد. توی دستش تسبیح دانه درشت قرمز رنگی است که دارد دانههایش را دوتا دوتا از صف انتظار قل میدهد پایین. پدربزرگ به گل قالی خیره شده و من به ساعد او. ساعدی که خیلی به پدربزرگ خدمت کرده و حالا با هر حرکت انگشت شست برای دوران تسبیح منقبض و منبسط میشود. نمیدانم به چه میاندیشد اما من به او میاندیشم...به حافظهاش. حافظهاش رشکبرانگیز است. همه وقایع را با ریزترین جزئیات به خاطر دارد. البته همهی همه را که نه.شاید یکسری مسائل پیش پا افتاده را فراموش کند. مثلا اینکه ظهر چه خورده یا الان چه حرفی زده. اصلا فوق فوقش این است که اسم نوههایش را فراموش کند. اینها که چیزی نیست. عوضش او خیلی پیشتر از اینها را به خاطر دارد. انقلاب و ما سلفش را تا کودتا در حافظه دارد. و حتی ما سبقش را تا همین چند سال گذشته. شاید او نداند روحانی کیست اما مصدق را از خودش بهتر میشناسد! ممکن است اسم ما را فراموش کند ولی اسم رفقای خدمتش را هرگز! علیایحال اینها تمام مناقب پدربزرگ حقیر نیست.من جمله او در میان اقوام تنها شخصی است که میتواند چشمها را ازصفحه گوشیها برداشته و انگشتها را از لایک کردن متوقف کند و دو ساعت تمام خاطره تعریف کند. بدون آنکه کسی را خسته کند. هرچند که گاهاً فراموش میکند که چه میخواسته بگوید و یکهو از واریز یارانه میپرسد. یارانه 45500 تومانی که با مال مادر بزرگ میکند 91000 تومان و ...