خفهگی
امروز دو دانشآموز را دیدم. بهتزده و وارفته. بهتزده از خِفت شدن توی روز روشن در یکی از خیابانهای شلوغ شهر و وارفته از سردی چاقویی که روی شریانهای گرم خود احساس کرده بودند. جمعیتی دورشان را گرفته و تماشاگر فیلمِ سینمایی خفهگی بودند. یکی نگران تبلت و گوشی به سرقت رفتهی آنها بود و غصه میخورد. آنیکی که تازه رسیده بود از بقیه ماجرا را میپرسید. دیگری از این پرسید که چرا فریاد نزدهاند و دیگری خدا را شکر میکرد که آسیب مالی بوده و نه جانی. شخصی هم آن بین با پوزخند گفت که عوضش امنیت داریم؛ کنایه به توجیه و تحمل تمام کموکاستیها تحتِ پرچم امنیتِ کشور. اما من همهاش داشتم به آیندهی آن دو کودک فکر میکردم. به تباهی و سوختنِ خاطراتی که میتوانستند روزی از گز کردنها و قدمزدنهای سرخوشانه زیر صدای خشخش برگهای پاییز آن خیابان برای خودشان بسازند و لذت ببرند. به سوختن و تباهی زیباترین و خاطرهسازترین خیابان شهر. و به روزی که بعید میدانم دیگر به هیچ خیابانی اعتماد داشته باشند.
- ۹۶/۰۷/۲۹