زنان مریخی، مردان ونوسی!
دست کردم توی کیفِ پولم و تنها پول موجود در آن که یک سکهی بیستوپنج تومانی بود را درآوردم و انداختم توی صندوق صدقات و دستم را برای اولین تاکسی عبوری بلند کردم که دربست! به این ترفند که دمِ درِ خوابگاه زنگ بزنم و رضا بیاید برای نجاتم از دست کرایه! راننده پسر جوانی بود. گفت: «نامزدم میدونست که من فقط روی دو کارش حساسم. هروقت که باهم دعوا میکردیم اون برای اینکه لجم رو در بیاره فوری اون دوکار رو انجام میداد. من همهش حرص میخوردم و میرفتم معذرتخواهی و منتکشی» گفت: «یه روز به خودم اومدم و دیدم که دیگه از این کاراش حرص نمیخورم، دیدم که دیگه کاراش برام عادی شده، برای همین هم گذاشتم کنار. هم خودشُ، هم خاطراتشُ، برای همیشه» گفت: «اشتباهِ دخترا اینه که نمیدونن کجا باید ناز کنن و کجا نباید! کجاها کم باید ناز کنن کجاها زیاد. و معمولا جای این دوتا رو با هم عوض میکنن» گفت: «مردها برای اینکه بتونن با زنها زندگی کنن باید نقش بازی کنن، هرکی بازیگر بهتری باشه زندگی بهتری داره. روز مرگ زندگی وقتیه که مرد بخواد خودش باشه.» گفت: «منم یه روز تصمیم گرفتم که خودم باشم.». گفت: «اینُ که میگم آویزهی گوشت کن که...» که تکان شدیدی کلامش را قطع کرد. ماشینِ پشتِ سری، ماشین ما را در آغوش گرفته بود...با بدنی کوفته از ماشین پیاده شدم. در حالی که راننده با دو دست توی سرش میزد و به ماشینش نگاه میکرد.