هزار و سیصد و نود و رنج
اعتقاد دارم انسان در طول زندهگی یا باید این طرف را بچسبد و یا آنطرف را. و هر کار و اقدامش در راستای یکی از آنها باشد، یا راحتی خود یا خشنودی خداوند. هرچیزی جز آن را اگر خَسَرَ ندانم قطعا بیهوده و بیفایده میدانم. این اقدام هرچیزی باشد فرقی نمیکند. چه رنگی پنگی کردنهای تخممرغ هفتسین باشد و چه گذاشتنِ سکه و سبزی و حتی خود تشکیل سفرهی آن. حالا هی بیاییم و برای آن دلیل بتراشیم که سکه یعنی برکت و سبزه یعنی سرزندهگی و سبزی من از تو و سرخی تو از من! برای همین هم مدتهاست که دیگر میل و رغبت چندانی به آمدوشد بهار و فصلهای دیگر ندارم و اگر نبود عید و سنتِ زیبای دیدوبازدید و تبریک و شلوغی بازار و رخوت ظهرگاهی و از همه مهمتر عهد سالیانهی من برای انجام بعضی از کارها و دوری از بعضی چیزها نبود، شاید اصلا نفهمم که بهار کی آمده و کی رفته.
حالا که دارم سال را مرور میکنم میبینم سال عجیبی بود برایم. سالی که بیشتر از دست دادم تا تا به دست آوردم. ازدستدادنهای بزرگ و به دست آوردنهای کوچک. سال تصمیمهای اشتباه. دلشکستنها. دلخوریها. اشکها. مرگها. آتشها. فروریختنها. دردها. رنجها. رنجها. رنجها...سالِ هزاروسیصدونودورَنج!
با اینحال نه ناشکر هستم و نه ناامید. چرا که آدمی با امید زندهاست. و امیدوارم سال نو، سال رنج نباشد، گنج باشد. برای همه!