چه خبر از نمایشگاه؟!
یک) در غرفهی انتشارات...آقایان شاعر هم بودند و یک جورهایی جشن امضا به پا بود. هرکس که حتی آنها را نمیشناخت هم به بهانهی همان امضا هم که شده خودش را فن آنها جا میزد و کتاب و یا حتی کتابهایی از آنها ابتیاع میکرد و در صف امضا قرار میگرفت. دمشان گرم. چهقدر مردمی. اما اینکه هی اصرار کنند و مثل یک کتابفروش سعی کنند کتابهایشان را به مردم غالب کنند، نه در شان آنها بود و نه در شان شعر!
دو) همین جور که داشتم غرفههای مهم را سرک میکشیدم خانم نویسنده را دیدم که داشت کتاب تازهاش را میفروخت. خوشم آمد. هم اینکه نشان میداد مردمی است و با یک کتاب خودش را گم نکرده و هم آن صف طویل را که دیدم، با خودم گفتم حتما کتاب خوبی است که این همه خاطرخواه دارد. از روی پیشخوان کتاب را برداشتم و تورقی کردم. حالا من واقعا به مرزبندی جنسیتی در ادبیات اعتقادی ندارم اما یاد حرف یکی از دوستانم افتادم:«خوبی نویسندهی بانو بودن این است که حتی سیاه مشقهاییش هم به واسطهی زن بودن و حمایت هم جنسانش اقل کم چند چاپ خریده میشود. اما خُب بدیش هم این است که هیچوقت نویسندهی مهمی نمیشوند!»
سه) اینکه میتوانستی در عرض کمتر از یک دقیقه سیمکارت همراه اولت را فورجی کنی و این که با کمی باران کاسه کوزهی خیلی ها بههم خورد و اینکه در غرفهی انتشارات بینالمللی برای کشورهای خارجی حس میکردی که دیگر در ایران نیستی از حاشیههای خوب، بد و بامزهی این دوره بود.
چهار) جای کم و چینش بد کتابها در نشر افق حسابی توی ذوق میزد. شبیه صف کوپنهای قدیمی که باید هول میدادی که چیزی ببینی و آخرش هم نمیتوانستی، چون هولت میدادند! اما در عوض سورهی مهر حسابی لارج بازی درآوردهبود. از غرفهاش که قد یک خانه برای زندهگی چهارنفر آدم بود تا قیمت کتابهایش که برای بعضی هر صفحهاش از قیمت فتوکپی هر صفحه هم ارزانتر بود.
پنج) حجم عمدهی کتابهای امسالم را نه رمان و داستان و شعر که در حوزههای دیگر خریدم. شاید محض تنوع و شاید هم این که هنوز تعدادی کتاب ادبی دارم که آنها را نخواندم و نمیخواستم در دام جو بیفتم! البته بیشتر همین کتابها هم پیدیافشان موجود بود اما نور و تاچ کجا و کاغذ و ورقزدن کجا؟!