راستش من مثل این مجری لوس و تازهبهدورانرسیدهی جشنوارهی فجر نیستم که بعضی فیلمها را آنچنان تعریف و به قول فیلمبازها اسپویل میکند کانه بچهای تازه زبانباز کرده، دنبال دق دادن و پز دادن کودکانه است که مردم دلتان بسوزد من فیلمها را دیدهام و داستانشان را بلدم. برای همین هم تنها همین را میگویم که دیشب رهش، تازهترین رمان رضا امیرخانی را خریدم و بیوقفه سرکشیدم و خواندم. آن هم با افسوسی که چرا به خاطر یک تئاتر درپیت در آن صفِ طولانی جشن رونمایی و امضا نایستادم. دست کمش حس نمیکردم وقتم را تلف کردهام.
رمان داغ است و تازه و برای درک درست و منطقی و بدون هیجان آن باید کمی به آن زمان داد. برای همین هم از نقد و بررسی جزئیترش میگذرم و آن را میگذارم برای فرصتی دیگر و مناسبتر. با این حال حیفم میآید که لااقل چند خطی در مورد آن ننویسم. چند خطی پراکنده که نه در ذیل عنوان نقد قرار میگیرد و نه تعریف. ویژگی شاید عنوان مناسبتری برای آن باشد:
رضا امیرخانی: و چه ویژگیای مهمتر از این؟ اینکه بدانیم با کتابی از نویسندهای طرفیم که بیش از داستاننویس بودن، تفکرنویس است. تفکری که رد آن را میتوان در سایر کتابهای او هم جست. (نشت نشا، نفحات نفت، مجموعه مقالات سرلوحهها و حتی کتابهای داستانیاش مثل بیوتن). به قول احسان رضایی تبریک به رضا جانِ امیرخانی و تبریک به خودمان که حالا یک رمان خوب و خواندنی دیگر هم داریم.
گول نخورید: نه گول چند جمله تعریف داستان آن از زبان خود نویسنده را بخورید و نه حتی گول آن چند خطی که پشتِ کتاب درج شده و نشر افق آن را به عنوان بخشی از کتاب و معرفی آن منتشرکرده. آنها سلیقهی خوبی نداشتند!
زن: برخلاف داستانهای قبلی این نویسنده، اینجا داستان از زبان تقریبا یک زن (چرا گفتم تقریبا یک؟ خودتان بخوانید تا متوجه شوید) روایت میشود که اگر محدودیت نزدیک شدن به دنیای زنان و زنانگیشان و سختی درک آن برای جماعت مذهبی را لحاظ کنیم تا حد مطلوبی خوب از آب درآمده و فالش نمیزند. بعضی دیالوگها هم با تصور اینکه از زبان امیرخانیِ مقید و مذهبی بیرون آمده حسابی بامزه و دلچسب است: میخواهم دوستش بدارم... میخواهم زنش باشم؛ با همهی زنانهگیم...
زبان: اینجا هم مثل باقی کتابها کلی بازی زبانی و دیالوگهای زیبا دارد. مثلا جایی که از سایهها به تعریف همسایه میرسد و...
کنایه: امیرخانی هم مذهبی است و هم غیر دولتی؛ برخلاف تازهبهدوران رسیدههایی مثل فلان نویسندهی زن که بزرگترین جایزهی دولتی را برده و باز هم کنایهاش را به نظام میزند، وامدار جایزهای نیست. مثلا همین اواخر هم جایزهی دولتی دیگری را با کمال ادب و متانت نپذیرفت. برای همین هم هرجایی کنایهای به ظاهربینها و دولتیها یا به تعبیر خودش گاورمنتها میزند حسابی به دل مینشیند. مثلا آنجایی که از تعبیر انفجار نور برای کنایه زدن به آنها استفاده میکند و یا قسمتی که "علا" به جای نگرانی بابت جانِ "لیا"، نگران عقب رفتن روسریاش است.
مشکلی که برایمان پیش آمده: محال است روزگاری در تهران سپری کرده باشی و لااقل یکبار ماجرا و مشکل صفحهی شصتودو تا شصتوچهار کتاب برایتان پیش نیامده باشد! (ایموجی لبخند)
پیادهروی روی مخ: بدانید و آگاه باشید که علا هم مثل خشیِ بیوتن خیلی روی مخ است اما نه تا آن حد!
فقط برای امیرخانیخوانها: اواخر کتاب هم یک غافلگیری حسابی و ویژه دارد برای آنهایی که آثار قبلی این نویسنده را دنبال کردهاند. فقط برای امیرخانیخوانها!
- ۱۴ نظر
- ۲۰ بهمن ۹۶ ، ۱۹:۲۴