ویار تکلم

آخرین مطالب

۳ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «رضا امیرخانی» ثبت شده است


راست‌ش من مثل این مجری لوس و تازه‌به‌دوران‌رسیده‌ی جشن‌واره‌ی فجر نیستم که بعضی فیلم‌ها را آن‌چنان تعریف و به قول فیلم‌بازها اسپویل می‌کند کانه بچه‌ای تازه زبان‌باز کرده، دنبال دق دادن و پز دادن کودکانه است که مردم دل‌تان بسوزد من فیلم‌ها را دیده‌ام و داستان‌شان را بلدم. برای همین هم تنها همین را می‌گویم که دی‌شب ره‌ش، تازه‌ترین رمان رضا امیرخانی را خریدم و بی‌وقفه سرکشیدم و خواندم. آن هم با افسوسی که چرا به خاطر یک تئاتر درپیت در آن صفِ طولانی جشن رونمایی و امضا نایستادم. دست کم‌ش حس نمی‌کردم وقت‌م را تلف کرده‌ام.

رمان داغ است و تازه و برای درک درست و منطقی و بدون هیجان آن باید کمی به آن زمان داد. برای همین هم از نقد و بررسی جزئی‌ترش می‌گذرم و آن را می‌گذارم برای فرصتی دیگر و مناسب‌تر. با این حال حیف‌م می‌آید که لااقل چند خطی در مورد آن ننویسم. چند خطی پراکنده که نه در ذیل عنوان نقد قرار می‌گیرد و نه تعریف. ویژگی شاید عنوان مناسب‌تری برای آن باشد:

رضا امیرخانی: و چه ویژگی‌ای مهم‌تر از این؟ این‌که بدانیم با کتابی از نویسنده‌ای طرف‌یم که بیش از داستان‌نویس بودن، تفکرنویس است. تفکری که رد آن را می‌توان در سایر کتاب‌های او هم جست. (نشت نشا، نفحات نفت، مجموعه مقالات سرلوحه‌ها و حتی کتاب‌های داستانی‌اش مثل بیوتن). به قول احسان رضایی تبریک به رضا جانِ امیرخانی و تبریک به خودمان که حالا یک رمان خوب و خواندنی دیگر هم داریم.

گول نخورید: نه گول چند جمله تعریف داستان آن از زبان خود نویسنده را بخورید و نه حتی گول آن چند خطی که پشتِ کتاب درج شده و نشر افق آن را به عنوان بخشی از کتاب و معرفی آن منتشرکرده. آن‌ها سلیقه‌ی خوبی نداشتند!

زن: برخلاف داستان‌های قبلی این نویسنده، این‌جا داستان از زبان تقریبا یک زن (چرا گفتم تقریبا یک؟ خودتان بخوانید تا متوجه شوید) روایت می‌شود که اگر محدودیت نزدیک شدن به دنیای زنان و زنانگی‌شان و سختی درک آن برای جماعت مذهبی را لحاظ کنیم تا حد مطلوبی خوب از آب درآمده و فالش نمی‌زند. بعضی دیالوگ‌ها هم با تصور این‌که از زبان امیرخانیِ مقید و مذهبی بیرون آمده حسابی بامزه و دل‌چسب است: می‌خواهم دوست‌ش بدارم... می‌خواهم زن‌ش باشم؛ با همه‌ی زنانه‌گی‌م...

زبان: این‌جا هم مثل باقی کتاب‌ها کلی بازی زبانی و دیالوگ‌های زیبا دارد. مثلا جایی که از سایه‌ها به تعریف هم‌سایه می‌رسد و...

کنایه: امیرخانی هم مذهبی است و هم غیر دولتی؛ برخلاف تازه‌به‌دوران رسیده‌هایی مثل فلان نویسنده‌ی زن که بزرگ‌ترین جایزه‌ی دولتی را برده و باز هم کنایه‌اش را به نظام می‌زند، وام‌دار جایزه‌ای نیست. مثلا همین اواخر هم جایزه‌ی دولتی دیگری را با کمال ادب و متانت نپذیرفت. برای همین هم هرجایی کنایه‌ای به ظاهربین‌ها و دولتی‌ها یا به تعبیر خودش گاورمنت‌ها می‌زند حسابی به دل می‌نشیند. مثلا آن‌جایی که از تعبیر انفجار نور برای کنایه زدن به آن‌ها استفاده می‌کند و یا قسمتی که "علا" به جای نگرانی بابت جانِ "لیا"، نگران عقب رفتن روسری‌اش است.

مشکلی که برای‌مان پیش آمده: محال است روزگاری در تهران سپری کرده باشی و لااقل یک‌بار ماجرا و مشکل صفحه‌ی شصت‌ودو تا شصت‌وچهار کتاب برای‌تان پیش نیامده باشد! (ایموجی لب‌خند)

پیاده‌روی روی مخ: بدانید و آگاه باشید که علا هم مثل خشیِ بیوتن خیلی روی مخ است اما نه تا آن حد!

فقط برای امیرخانی‌خوان‌ها: اواخر کتاب هم یک غافل‌گیری حسابی و ویژه دارد برای آن‌هایی که آثار قبلی این نویسنده را دنبال کرده‌اند. فقط برای امیرخانی‌خوان‌ها!

  • ویار تکلم


در بین هنرمندان نسل جدید (قدیمی‎های پیش‎کسوت جای خود) فقط معدودی هستند که تمایل دارم روزگاری با آن ها دیدار کنم و با آن‎ها گپی بزنم. باقی را ابداً (مثلا چند سال قبل خانم بازی‎گری را به طور اتفاقی در یکی از مجتمع‎های تفریحی، تجاری دیدیم. از دوست‎م اصرار برای با او عکس گرفتن و از من انکار. آخرش هم حرف، حرف من شد. چند هفته‎ی بعدش خانم بازی‎گر برنده‎ی سیمرغ شد!) یکی از این معدودها رضا امیرخانی است که من قبلا در موردش نوشته‌ام. وقتی شنیدم قرار است به نمایشگاه بیاید علیرغم این که روز قبلش هم نمایشگاه بودم درنگ نکردم و رفتم. حاصل دو ساعت حضور و کلی سوال شد این:

یک) رمان جدیدش «ره‎ش» نام دارد که در مرحله‎ی نزدیک به ویراستاری قرار دارد و احتمال پاییز ام‎سال منتشر شود. اسمش هم نکته‎ی ظریفی دارد. هم از واژگونی  واژهی «شهر» گرفته شده و هم به معنای خود کلمهی رهش که با موضوع کتاب ارتباط دارد.

دو) داستانش در مورد توسعهی شهری است و تضادها و مشکلات یک زن و شوهر شاغل در این حوزه. شخصیت اول این رمان برخلاف سایر رمانهایش زن است. و به گفتهی خودش از شخصیت‎های رمان‎های دیگرش هم در آن حضور دارد. مثلا ارمیای رمان ارمیا. خودش به شوخی گفت: فقط زورم به ارمیا میرسد!

سه) موقع امضای کتابها بسیار مقید بود که حتما اسم و فامیل خانمهای امضاخواه را بپرسد و هیچوقت زیر بار امضا برای اسم تنهای یک خانم نمیرفت!

چهار) خانمی برای او هدیهای آورده بود که از ظاهرش برمی آمد انگشتری باشد. نپذیرفت. نپذیرفت. نپذیرفت. تا اینکه فهمید آن هدیه نه انگشتر که مینیمال شدهی انار روی جلد رمان من اویش هست. با کلی تشکر پذیرفت!

پنج) پسری از علاقهی دوستش به او گفت که متاسفانه نتوانسته در این دیدار حضور پیدا کند. پیشنهاد کرد که شمارهاش را بگیرد و امیرخانی با او صحبت کند. امیرخانی پذیرفت و مدتی هم  تلفنی با دوست پسر گپ زد!

شش) در مورد فصل حذف‎شده‎ی کتاب نفحات نفت پرسیدم. گفت: عنوان‎ش «روحانیت نفتی» بوده. دیگر چیزی نگفتم. دیگر چیزی نگفت.

هفت) به شوخی گفتم: بعد از ارمیا و قیدار نوبت کدام پیام‎بر است؟ به خنده گفت: سلیمان نبی! یکی در آن جمع گفت: هرچه‎قدر می‎خواهی با پیام‎بران شوخی کن ولی اسم روحانیت را نیاور که دیگر از دست کسی کاری ساخته نیست. همه خندیدند!

هشت) در مورد ارتباط و تاثیر رشته‌ی تحصیلی‌ش بر نویسنده‌گی پرسیدم. جواب داد. یک جایی از جواب‌ش با مزاح گفت: اصلا به نظرم رییس جمهور باید توانایی حل معادلات دیفرانسیل را داشته‌باشد! شخصی در آن بین گفت: منظورش میرسلیم است! همه‌گی خندیدیم! ناگهان میرسلیم وارد غرفه‌ی انتشارات افق شد و با امیرخانی دیدار کرد!

  • ویار تکلم

اگر از من بخواهند یک لیست مثلا ده نفره از به‌ترین نویسنده‌ها را به انتخاب خودم سیاهه کنم، اسم‌های زیادی را مدنظر دارم. به گمان‌م بارها بنویسم، خط بزنم و اسامی را جابه جا کنم. حتی فکر کنم خروجی نهایی هم به طور صد در صد مطابق میل‌م نباشد. اما اگر از من بخواهند دوست داشتنی‌ترین نویسنده‌ها را سوا کنم بدون هیچ تردیدی نام رضا امیرخانی را در صدر آن با خودکار و خط خوش می‌نویسم!

رضا امیرخانی برای من فراتر از یک نام نویسنده است. چیزی شبیه به یک دوست. شبیه دوستی که در اولین برخودش با تو چنان صمیمی و راحت برخورد می‌کند که تو مجبوری وسط کار شماره تلفن‌ش را ازش بپرسی و حتی با اسم کوچک هم ذخیره‌اش کنی! در حالی که اصلا هم خبر نداری یکی از بزرگ‌ترین نویسنده های کشور است. همین قدر صاف و ساده و صمیمی و البته خودمانی. به یاد بیاورید حضورش در خندوانه را. رو به روی کمدینی استخوان خرد کرده. می‌توانست مثل خیلی از هم صنفان‌ش شق و رق به‌ایستد و کلمات قلنبه سلنبه تحویل دهد که بله من خیلی بلدم! اما در عمل چه کرد؟ پا به پای جوان شوخی کرد. خندید و خنداند و حتی آموزش داد. (صحنه ای که قرار بود با هم‎سرش صحبت کند و چه زیبا فهماند زنده‌گی زناشویی مختصِ چارچوب خانه است و نباید همه جا آن را جار زد!). امیرخانی همه این ها هست و مذهبی هم هست! در دوره‌ای که همه از یک فرد مذهبی فقط حلقی حرف زدن و امر و نهی‌های‌ش را می‌شناسند، بودن شخصی با مشخصات و مختصات امیرخانی در جبهه مذهبی که هم می‌خندد، هم شوخی می‌کند، هم تفریح می‌کند، هم سفر می‌رود هم پرواز می‌کند! و هم های زیادی که دارد، غنیمتی ست که باید بیش‌تر قدرش را دانست. (بماند آن که خیلی‌ها حتی به خودی‌ها هم رحم نمی‌کنند و او را می‌زنند! شبیه استدلال مضحک چرا امیرخانی در جنگ شرکت نکرد؟)  با این وجود حتی اگر چند خط بالا را هم نادیده بگیریم، باز هم نمی‌توان امیرخانی را نادیده گرفت! نه خودش را و نه آثارش را! نه خودی که در نوزده ساله‌گی، سنی که خیلی هایمان در آن دنبال دل دادن و قلوه گرفتن های الکی هستیم، ارمیایی را می‌نویسد که هنوز هم خواندنی است و تعابیری دارد که برای سنی به اندازه او شگفت‌انگیز است. (به یاد بیاورید تعبیر خودکشی ماهی از بی‌آبی و برداشت‌ش از اتمام جنگ). نه خودی که در تاپ تن های دانشجوهای کشور نامبروان بود! نه خودی که اهل اختراع بود! نه خودی که در محضر علمای به نام درس پس داده بود و...و نه آثاری مثل منِ اوی‌ش را که خیلی هایمان عاشق شدن را مدیون‌ش هستیم. چه عاشق شخص‌شدن و چه عاشق کتاب‌خوانی! و هنوز که هنوز است بخواهیم برای عشق‌مان کتاب هدیه ببریم اولین اسمی که به ذهن‌مان میرسد، همین منِ او ست! نه آثاری مثل جان‌ستان کابل‌ستان را که دید ما را نسبت به افغان‌ستانی که فکر می‌کردیم همه اش جنگ و خونریزی و کشت و کشتار است تغییر داد و...با این حال باز هم اگر همه‌ی خط‌های بالا را نادیده بگیریم باز هم امیرخانی برای من دوست داشتنی است. به خاطر رواج جدانویسی و علتی که پشت آن است. و باز هم اگر همین خط آخر را هم نادیده بگیریم باز هم امیرخانی برای من دوست داشتنی است. چرا که او رضا امیرخانی است!

*بازتاب همین مطلب در هفته‌نامه‌ی هم‌شهری جوان

*بازتاب همین مطلب در سایت جیم

  • ویار تکلم