از عید نوروز میترسم! از سوالهای عیدنوروز میترسم! از «چهقدر عیدی گرفتی؟» عید نوروز میترسم! آخر بیانصافها مهگر از خانوادهای که با نصف بیشتر فامیلهایش قهر است، چهقدر عیدی در میآید که شما به من میخندیدید!
- ۱ نظر
- ۲۹ اسفند ۹۴ ، ۱۳:۵۲
از عید نوروز میترسم! از سوالهای عیدنوروز میترسم! از «چهقدر عیدی گرفتی؟» عید نوروز میترسم! آخر بیانصافها مهگر از خانوادهای که با نصف بیشتر فامیلهایش قهر است، چهقدر عیدی در میآید که شما به من میخندیدید!
راست گفتهاند که اگر به دختری واقعا علاقه دارید آنهم به قصد ازدواج، هیچگاه قبلش با او همبستر نشوید! چرا که طعمش را از دست میدهد برایتان. مثلاً همین من! شاید روزی مادر بچههایم میبود اگر دیشب به خوابم نمیآمد!
تازه از رستوران برگشته بودیم و من داشتم از گرسنگی میمردم. حتی صدای قاروقور شکمم هم بلند شد که خوشبختانه بین آن همه صدای درون ماشینی که کیپ تا کیپش را پرکرده بودیم گم شد. با اینکه دوستانم زیاد اصرار کرده بودند که بیشتر بخورم و چرا آنقدر کم خوردهام اما چه طور میتوانستم وقتی میدیدم باقی مانده غذاها، شام پسرک خدمتکار میشود. شامی پُر استرس و به دور از چشم صاحبکار!
پدر، بیخیال اخبار شبانگاهی ساعت ده شبکه سه و ده و نیم شبکه دو میشد.مادر هم بیخیال شبکه محلی و نمایشهایش. پدر دوتا بالشت را روی هم میگذاشت تا ارتفاع مناسبی برای لم دادن پیدا کند. مادر هم درازکش و به پهلو، دست راستش را زیر سمت راست سرش میگذاشت. پدر هیس و آرام باشهایش شروع میشد. مادر چشم غرههایش. پدر با کنترل صدای تلویزیون را تا ته بالا میبرد. مادر با دست چپش خستگی کار روزانه را از چشمهایش پاک میکرد. پدر خلاصه قسمت قبل را به مادر یادآوری میکرد و مادر جاماندههایش را به حرفهای پدر اضافه. یک همکاری دو نفره. از من بپرسی بالاتر از همه کارگاههای دو نفره و حتی زوجهای بازیگری. لایق اسکار عشق! و حالا وقتش بود که کریم منصوری با نوای ملکوتیش بخواند: الف لام را تلک آیات الکتاب المبین اذ قال یوسف لابیه...با هر جملهاش پدر آن را برای مادرم ترجمه میکرد: الف لام را این است آیات کتاب روشنگر. آنگاه که یوسف به پدر خود گفت: ای پدر، من در خواب یازده ستاره و خورشید و ماه دیدم و لابهلایش توضیحات اضافه میداد. سجده ستارگان و تعبیر خواب و چاه و برادران و...مادر همه را با تکان دادن سرش تایید میکرد. نه تایید فهمیدن! نه! این تاییدهای فهمیدن نبود. از من بپرسی میگویم تایید عشق بود. بدانی و از تکرار آن لذت ببری. نامش چیست جز عشق!؟ پدر یک ساعت تمام چشم از صفحه تلویزیون برنمیداشت. تلویزیونی که جز اخبار برایش حکم یک جعبه به درد نخور را داشت که محل نمایش زنهای سر لُخت بود. مادر آن یکساعت را گاهی خستگی مغلوبش میکرد و یک چرت کوتاه مهمانش. بیدار میشد با چی شدههایی که میپرسید و پاسخهای پدر به جریان برمیگشت. پدر از نقش بر آب شدن دسیسهها میخندید. مادر با لبخندی به پهنای صورت به آن واکنش نشان میداد. پدر از ظلمهایی که میشد غمگین میشد و آه میکشید. مادر با چشمهای نمناکی که تصویر در آن روی اشکهایش سوار میشد و میشکست به ماجرا نگاه میکرد. بعد از آن یکساعت پدر تفسیر میکرد و مادر تحلیل! پدر پیشبینی قسمت آینده را میکرد و مادر پیشگویی! پدر آن را یکبار دیگر برای مادر تعریف میکرد و مادر یکبار دیگر به آن گوش میداد. پدر تا یکهفته از آنچه دیده بود در جمعهای دوستانه و مهمانیها استفاده میکرد. مادر تا یکهفته چشم به راه جمعهای دیگر....از آن سریال، سالها میگذرد. پدر و مادرم بعد از آن، هیچ سریال دیگری را به آن حد ندیدند. پدر و مادرم بعد از آن، هیچ سریال دیگری را به آن حد دوست نداشتند. پدر مادرم بعد از آن، هیچ سریالی را با جزییات ریزش به یاد ندارند. پدر و مادرم بعد از آن، هیچ سریالی را عاشقانه دوست نداشتند...
گفتم: کم چای بخور دیگه. مگه نمیدونی تو روز سه تا بیشتر خطر سرطان کولون رو بالا میبره و این سرطان سومین سرطان شایع بین مرداس و...قندی توی دهانش انداخت. آن را گوشه دهانش گیر داد و گفت: یا بذار به جاش سیگار بکشم، یا به مشکلات بگو نیان! یا گُه نخور! این را گفت و چای را با اعماق وجود هورت کشید.
«اپرا مینی سالم!» دوستی میگفت این، بدترین عبارتی بود که در زندگیم با آن آشنا شدم. جستوجویش در گوگل روزگارم را سیاه کرد!