ویار تکلم

آخرین مطالب

۱۱ مطلب در مرداد ۱۳۹۵ ثبت شده است

ماهِ اول: بود و نبودش فرق می‌کرد. نبودش به‌تر بود. اول‌ش که گوشه‌ی وی آی پی اتاق را که حسابی برای‌ش نقشه کشیده بودم گرفته بود. بعدش باید حرصِ تقسیم اینترنت را هم می‌خوردم. این‌ها به کنار. روی مُخ ترین قسمت ماجرا، ساکتِ ساکتِ ساکت بودن‌ش بود .فکر کنم باید با انبردست کلمات را از دهان‌ش استخراج می کردم. بزرگ‌تر بودن‌ش هم یک احساس ادبِ کاذب را در وجودم قل قل می داد که به هیچ وجه باب میل‌م نبود.راست‌ش اصلاً حضورش زیادی سنگینی می کرد. شاید می‌خواستم حرفی خودمانی بزنم.اَه! این این جا چه کار می‌کند؟

 ماهِ دوم: بود و نبودش فرقی نمیکرد. همان گوشه ساکت و آرام نشسته بود. تقریباً یک و نیم برابر من سن داشت و همین هم باعث شده بود نه من کاری به کارش داشته‌باشم و نه او کاری به کارم. تازه اسم‌ش را هم یاد گرفته‌بودم و تعارفات الکی صبحانه/نهار/شام تنها پالس‌های ارتباطی بین ما شده بود. الآن که فکر می‌کنم اصلاً من کی کارم با اینترنت زیاد بوده که حضورش مانع کارم شده‌باشد؟

 ماهِ سوم: بود و نبودش فرق می‌کرد. بودش به‌تر بود. همین که اواخر هفته‌ها در اتاقی که تنهایی، چهره ی هیولاطورش را برملا می‌کرد، تنها نبودم خودش نعمتی بود. مشترکاتی هم ایجاد شده بود و گپ‌هایی هم! حتی دم‌ش هم گرم! گه‌گداری، زحمت درست کردن غذاهای خام و جارو را هم می‌کشید.

حالا: رفت! اصلاً قرار نبود که بماند. همان اوایل هم صحبت از رفتن می‌کرد. دنبال یک خانه جمع و جور می‌گشت که حاصل شد. هنوز بارو بندیل‌ش همین جاست. مرتب و منظم. در منتها الیهِ اتاق و به ام‌پی‌تری‌ترین شکل ممکن. حالا که فکر می‌کنم راست‌ش هیچ خاطره‌ی قابل ذکری با هم نداشتیم که بعدها بخواهیم نقل‌ش کنیم .حتی امکان دارد همین روزها، همین حداقل تصویرها هم در لابه‌لای ذهن‌مشغولی‌ها و روزمرگی های زندگی هرکدام‌مان گم و گور شود. اما قصه ی غریبی‌است این دل‌تنگی. هم برای من و هم شاید برای او...

پ. ن: کم کم ایجاد می‌شود و انباشته. لحظه به لحظه، تصویر به تصویر، رفتار به رفتار، صدا به صدا، دلت را پُر می‌کند و وقتی که پُرشد. در یک آن، تهِ دل‌ت را خالی می‌کند. به همین سادگی! به احترامِ «عادت»، این حس عجیب و غریب...

*بازتاب همین مطلب در سایت جیم

  • ویار تکلم

یاد شلواری که چند ماه قبل خریده بود، افتاد. قرار گذاشته بود بعد از بازگشت، آن را بپوشد. سراغ‌ش رفت. گرد و خاک روی‌ش را پاک کرد. یک پای شلوارش را تا زانو تا کرد و پوشید.

  • ویار تکلم

قرار شد به نوبت بطری خالی را بچرخانیم. سر بطری به سمت هرکس شد، چرخاننده از او سوال بپرسد. او چرخاند و سر بطری درست مقابل من ایستاد! پرسید عاشق چه کسی هستم؟ دل‌م گفت او اما زبان‌م گفت هیچ‌کس! بعدها فهمیدم او به عمد بطری را جوری چرخانده بود که سرش به سمت من بیفتد که بتواند از من بپرسد. اما افسوس که این را دیر به من گفت. همان شبی که برای تولد پسرش بیمارستان رفته‌بودم!

  • ویار تکلم

کینه‌اش را به دل گرفته‌بودم. درست از وقتی که آن شاه تیله‌ام را برده بود. شک نداشتم که کار خودش بود. بسته تیله‌های‌م که افتاد فقط او آن‌جا بود و به من کمک کرد. آن تیله را با هزار زور و زحمت از ته یک اسپری رنگ درآورده بودم. طلایی بود. بین آن همه تیله، این حکم همان زنبوری بود که بین چند هزار زنبور دیگر، ملکه شده‌باشد. باید می‌رفتم و پس می‌گرفتم‌ش! چه‌طور؟ دعوا؟ بی‌خیال! دموکراسی و گفت‌و گو؟ فکرش‌م نکن! فقط یک دوئل می‌توانست تکلیف را روشن کند. تیله در برابر تیله! یک دوئل تیله‌ای. قبل‌ش باید حسابی تمرین می کردم. تیرم خطا می‌رفت،می‌فهمید که چشم به آن تیله دارم و دیگر محال بود به میدان‌ش بیاورد. دو روز فرصت داشتم تا مسابقات محله‌ای.وقت مسابقه آن جا آن‌قدر شلوغ می‌شد که نه می‌شد جر زد و نه کسی شک می‌کرد. وقت کمی نبود. باید از یک بازیکن آماتور، حرفه ای می‌شدم. تمرینات سخت و فشرده بدن‌سازی، هوازی، بازی بدون تیله! و... در دستور کار قرار گرفت! و نصف روزی هم برای ریکاوری! روزش که رسید، آماده بودم. نوبت من شد. زاویه ◦56=α را گرفتم و پرتاب کردم. رفت توی چاله. رفت به هدف. انگری بردزیان! باید لُنگ بندازند از بس دقیق بود. نصف راه را رفته بودم. بقیه تیله‌های میدان را ورانداز کردم. خوش‌بختانه آن تیله من هم بود. اما بدی‌اش این بود که دور بود. خیلی دور. می‌شد قشنگ چند تای کنار چاله را جارو کرد و برد ولی آن یکی را نه! تا به حال از آن فاصله نزده‌بودم ولی حالا باید می‌زدم. یا بخت! یا اقبال! تمام نیروی‌م را در چله‌ی کمان گذاشتم و رهای‌ش کردم. صدای‌ش که برای‌م شبیه سمفونی بتهوون بود، هنوز گوش‌م را نوازش می‌دهد: تق!

  • ویار تکلم

از وب‌لاگ و وب‌لاگ‌نویسی گلایه داشت. ‌گفت بازدیدکننده‌اش کم است و کسی قدر نوشته‌های‌ش را نمی‌داند و به خاطر همین هم می‌خواهد وب‌لاگ‌ش را تعطیل کند.  اما بعد از آن دیگر هیچ وقت این حرف‌ش را تکرار نکرد چرا که بازدید و کامنت‌ش چند برابر شده بود. تا پنجاه روز بعد که بی‌خبر وب‌لاگ‌ش را حذف کرد و رفت. رفت و من ماندم و یک سیستم و چند هزار بازدید و چند صد کامنت و تنی خسته!

  • ویار تکلم

یک مسئله‌ای که این روزها مطرح است ادعای دخترانی است که مدعی دست‌مالی شدن در اماکن شلوغ و وسایل نقلیه عمومی هستند. بیش‌تر این دختران سنی در بازه 18 تا 25 سال دارند و غالبا بسیار شاکی از شرایط موجود هستند و هر نگاهی را هرزه می‌پندارند و همیشه دستی را در حال مالیدن پایین تنه خود حس می‌کنند! البت هرکس که حنجره و تار صوتی داشته باشد می‌تواند هر حرفی افاضه نماید و هر ادعایی بکند. منتها تا زمانی که این ادعاها به دلایلی متقن مزین نشده‌باشد بادی بیش نیستند. مضافا باید توجه داشت که قاطبه‌ی این افراد مدعی را جماعت فمینیستی تشکیل می‌دهند که به تجربه نشان داده‌اند به صنعت اغراق علاقه بسیار دارند و ید طولایی در استفاده از آن دارند. لذا اگر منطق این ادعا همان منطقی باشد که هر نگاه جنس مخالف را به مثابه یک تجاوز تلقی می‌کند پر واضح است که در این ادعا هم تا چه میزان از صنعت اغراق استفاده شده است! اکنون مسئله  بررسی صحت این ادعا و منطقی است که پشت آن خوابیده است! در وهله اول باید توجه نمود که مقررات شبکه حمل و نقل عمومی درهای ورودی و محل های استقرار جداگانه برای بانوان و آقایان در نظر گرفته و مشاهدات شخصی راقم این سطور نیز چیزی جز این را نشان نمی‌دهد و این یعنی در این قبیل اماکن تماس به حداقل مقدار می‌رسد. وانگهی اگر تخطی از این قانون توسط مردی صورت گیرد حق اعتراض برای بانوان کاملا محفوظ است و بدیهی است که عدم اعتراض ایشان به حضور یک مرد در قسمت بانوان چه معنایی می تواند داشته‌باشد! علی ای حال گیریم که مردی بتواند وارد قسمت بانوان شود و باز گیریم که با اعتراض بانوان روبرو نشود و بازتر! گیریم  که بتواند تن زنی را تعمدا لمس کند در این صورت با دو حالت روبرو می‌شویم اعم ازاین‌که هر دو راضی باشند و یا این‌که مرد راضی باشد و زن ناراضی! که در حالت اول هر دو راضی اند و دیگر راضی‌اند و کاری‌ش نمی شود کرد! فقط باید از بانوی محترمه تقاضای عاجزانه کرد که به محض خروج از وضعیت همه چیز را فراموش نکند و داد سخن سر ندهد که وای بر حقوق زنان و الخ...در حالت دوم هم خانم ناراضی است و مرد به حریم او تعدی کرده که راقم این سطور ابدا در پی نفی آن نیست و آن را به شدت محکوم می‌کند وانگهی باید دید که این اتفاق شوم آن‌قدر که توسط عده‌ای بولد می‌شود از تکرر برخوردار است؟ آیا آن طور که عده ای می‌گویند این اتفاق در جامعه جاری وساری است و همه مردان ایرانی هیز دست‌اند و چشم‌شان علی الدوام به باسن و سینه و آستین بانوان است؟ آیا تمام بانوان ایرانی عفیف و پاک‌دامن و بیزار از دیده شدن‌اند و تمام مردان ایرانی مخازنی پر از اسپرم‌اند که حیات و ممات‌شان جز برای ارضای شهوت نیست؟ آیا واقعا این گونه است؟ خوش‌بختانه مدت‌هاست که نگاه صفر و یکی به این قبیل مسائل منسوخ گردیده و هیچ خرد سلیم و هیچ وجدان بیداری این حد از یک‌جانبه‌نگری را نمی‌پذیرد! تنها مروج و دمنده این نوع دیدگاه فمینیست‌های دو آتشه‌ای هستند که خودشان توهم دیده‌شدن می‌زنند و خودشان توهم مالیده شدن می‌زنند و خودشان فکت صادر می‌کنند و خودشان حکم به تنزیه جنس مطبوع و تقبیح آن جنس دیگر می‌دهند! اصلا آیا تا کنون کسی از ایشان پرسیده‌است که دقیقا از کدام مجرا متوجه نگاه هیز مردان به خود شدید؟ جز از مجرای چشم؟ جز از طریق دیدن؟ آیا جز با نگاه می توان نگاه دیگران را فهمید؟؟  آیا این افراد می‌پذیرند که آن‌ها هم بی‌میل به دیدن جنس مخالف نیستند؟ یا این‌که مدعی وجود چشم‌هایی در عقب و طرفین سر خود می‌شوند  که آن‌ها را از نگاه هیز مردان با خبر می‌کند؟ یا شاید به ماورائ الطبیعه و اشعه نگاه مردان متوسل می‌شوند؟! به هر تقدیر این افراد یا باید بپذیرند که آن ها هم کم میل به دیدن جنس مخالف ندارند! و یا این‌که بپذیرند که در بسیاری مواقع فقط توهم می‌زنند که دارند دیده می‌شوند و در واقع هیچ خبری از نگاه‌های هیز و آتشین مردان نیست! در هر حال اگر کسی خود را بسیار زیبا و جذاب می‌پندارد و گمان می‌برد که عالم و آدم در پی دیدن برجستگی‌ها و فرورفتگی‌های بدن اوهستند یا اقل کم دوست دارد که آنقدر جذاب باشد که همه چشم‌شان پی چاله‌چوله‌های تن او باشد می‌تواند با این تصورات خوش باشد ولی‌کن ای کاش می‌شد واقعیت را با توهم و تصور تغییر داد! ضمنا آن‌چه رفت ابدا نافی این موضوع نیست که در پاری از موارد ازدحام جمعیت باعث اختلاط دو جنس می‌شود و حقیقتا تعمدی در کار نیست! وجدان حق‌گرای یک بانو می‌تواند درک کند که این حالت برای یک مرد هم عذاب‌آور است! البت که گفته‌شد وجدان حق‌گرا و نه وجدان فمینیسم‌گرا که هیچ‌کس در برابر توهمات عده‌ای خودشیفته و خودجذاب‌بین ابدا پاسخ‌گو نیست!

  • ویار تکلم

گاهی باید به مادرها دروغ گفت. بین این همه دروغ ریز و درشتی که روزانه به خورد مردم می‌دهیم چه اشکالی دارد چندتای‌ش را برای مادرها کنار بگذاریم. به نظرم اشکال که ندارد هیچ، کاملاً به جا هم هست. مثلاً بار دیگر که با مادرتان حرف زدید و خواستید از روزگار بگویید، دعوای کاری‌تان را، ترافیک صبحگاهیتان را، خستگی امروزتان را، سرماخورده‌گی‌تان را،عصبانیت‌تان را، غمگینی‌تان را و... فراموش کنید و راست‌ش را نگویید! باور کنید یک لب‌خند رضایت مادر به همه‌ی این فراموشی‌ها و دروغ گفتن‌ها می‌ارزد.

  • ویار تکلم

فریاد زد:«بعدی!». نوبت اصغر بود. اما تا می‌خواست حرکت کند دست‌ش را گرفتم به عقب هول‌ش دادم و خودم به جای‌ش شروع به دویدن کردم. می‌گویند نامردی کردم اما من هم استدلال خودم را داشتم. برای من فقط پدر و مادر بود اما برای او پدر و مادر و زن و دختر سه ساله! چهار دو به  نفع او. یک پیروزی قاطع! طبق قانون هم بازنده باید کارها را انجام دهد. دراز که کشیدم اول یک سوزش عجیب در شکم‌م حس کردم و بعد فشار بسیار زیادی روی پشت‌م. اما بعدترش دیگر هیچ حسی نداشتم. کمی بعد آن بالا داشتم لشکری از سربازان را می‌دیدم که الله اکبر گویان روی جاده‌ای بهشتی از پیکرها در حال حرکت بودند. بعدها درباره من و دوراهی حرف می‌زدند اما من خنده‌ام می‌گرفت. دوراهی برای تردیدی‌هاست نه برای یقینی‌ها!

  • ویار تکلم

آینه‌ها، آینه به آینه با هم فرق دارند. این طور نیست که یک شیشه باشند که با مقداری جیوه یا قبل‌ها نقره پشت‌ش را مالِ‌ش داده‌باشند و شده باشد آینه! حالا شاید این طور هم باشد اما قطعا فقط این طور نیست! به نظرم هر آینه چیزی فراتر از یک وسیله برای دیدن خود است. روح دارد، می‌فهمد و حتی پس از مدتی آن چیزی را نشان می‌دهد که صاحب‌ش بخواهد. مثلا من هیچ وقت آینه‌ی اتاق پرو بوتیک نزدیک خانه را دوست نداشته‌ام. هم زیادی بدن آدم را لاغر نشان می‌دهد و هم زیادی باسن‌ش را بزرگ! البته این فقط نظر شخصی من است. خیلی‌ها را می‌شناسم که اصلا به خاطر همین آینه، به آن بوتیک می‌روند. این را آن روزی فهمیدم که دستی لخت تا سینه، از اتاق پرو بیرون آمد و با شادمانی گفت که چه‌قدر خوش هیکل شده و تقاضای گوشی‌اش را کرد تا عکسی تمام رخ جلوی آینه بیندازد و احتمالا نصب‌العین‌ش کند در پروفایل شبکه‌های اجتماعی. صاحب مغازه هم که حسابی کیفور شده‌بود و هم داشت با زبان تصدیق‌ش می‌کرد و هم داشت زیر چشمی دیدش می‌زد. در حالی که من، قبل‌ش داشتم این آینه را نفرین می‌کردم. یا آینه‌ی حمام خانه، حسابی دماغ آدم را بزرگ نشان می‌دهد. کافی است عروس‌ک تحویل‌ش دهی تا لولو تحویل‌تان دهد. دقیقا یادم می آید آن کسی که این آینه را برای ما هدیه آورد. البته هدیه هدیه هم که نه. برای خودش خریده بود اما خیلی زود دل‌ش را زده بود و برای ما آورده بود. تازه کلی هم منت‌ش را گذاشت. دماغی داشت از بس کوچک که روزنه‌هاش را نمی‌دیدم و همه‌ش در کف این بودم که چگونه محتویات‌ش را تخلیه می‌کند. حتم دارم خودش عقده‌ی دماغ بزرگ را داشته که به آینه سرایت کرده. یا آینه‌ی دست‌شویی که انصافا خیلی خوب آدم را نشان می‌دهد و همه چیزش اندازه است. فقط یک عیب دارم که با گذشت زمان حسابی کدر شده و رنگ آدم را سه نصف شب نشان می‌دهد. اما هیچ کدام از این آینه‌ها، آینه‌ی خانه پدربزرگ نمی‌شود. آینه‌ی تمام قدی که آن روز داشتم جلوی‌ش نگاهی می‌کردم به سینه و بازوی تازه گنده شده‌ی ناشی از بلوغ‌م و کیف می‌کردم. شاید در مقایسه با بقیه، هیچ امتیاز ویژه ای نداشته‌باشد اما حُسن‌ش این بود که او را نشان می‌داد که داشت زیر چشمی من را می‌پایید و لب‌خند می‌زد! حُسنی که هیچ آینه‌ی دیگری در جهان آن را نداشت و دیگر ندارد!

  • ویار تکلم
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • ۰۳ مرداد ۹۵ ، ۲۲:۰۳
  • ویار تکلم