قصه آینه ها
آینهها، آینه به آینه با هم فرق دارند. این طور نیست که یک شیشه باشند که با مقداری جیوه یا قبلها نقره پشتش را مالِش دادهباشند و شده باشد آینه! حالا شاید این طور هم باشد اما قطعا فقط این طور نیست! به نظرم هر آینه چیزی فراتر از یک وسیله برای دیدن خود است. روح دارد، میفهمد و حتی پس از مدتی آن چیزی را نشان میدهد که صاحبش بخواهد. مثلا من هیچ وقت آینهی اتاق پرو بوتیک نزدیک خانه را دوست نداشتهام. هم زیادی بدن آدم را لاغر نشان میدهد و هم زیادی باسنش را بزرگ! البته این فقط نظر شخصی من است. خیلیها را میشناسم که اصلا به خاطر همین آینه، به آن بوتیک میروند. این را آن روزی فهمیدم که دستی لخت تا سینه، از اتاق پرو بیرون آمد و با شادمانی گفت که چهقدر خوش هیکل شده و تقاضای گوشیاش را کرد تا عکسی تمام رخ جلوی آینه بیندازد و احتمالا نصبالعینش کند در پروفایل شبکههای اجتماعی. صاحب مغازه هم که حسابی کیفور شدهبود و هم داشت با زبان تصدیقش میکرد و هم داشت زیر چشمی دیدش میزد. در حالی که من، قبلش داشتم این آینه را نفرین میکردم. یا آینهی حمام خانه، حسابی دماغ آدم را بزرگ نشان میدهد. کافی است عروسک تحویلش دهی تا لولو تحویلتان دهد. دقیقا یادم می آید آن کسی که این آینه را برای ما هدیه آورد. البته هدیه هدیه هم که نه. برای خودش خریده بود اما خیلی زود دلش را زده بود و برای ما آورده بود. تازه کلی هم منتش را گذاشت. دماغی داشت از بس کوچک که روزنههاش را نمیدیدم و همهش در کف این بودم که چگونه محتویاتش را تخلیه میکند. حتم دارم خودش عقدهی دماغ بزرگ را داشته که به آینه سرایت کرده. یا آینهی دستشویی که انصافا خیلی خوب آدم را نشان میدهد و همه چیزش اندازه است. فقط یک عیب دارم که با گذشت زمان حسابی کدر شده و رنگ آدم را سه نصف شب نشان میدهد. اما هیچ کدام از این آینهها، آینهی خانه پدربزرگ نمیشود. آینهی تمام قدی که آن روز داشتم جلویش نگاهی میکردم به سینه و بازوی تازه گنده شدهی ناشی از بلوغم و کیف میکردم. شاید در مقایسه با بقیه، هیچ امتیاز ویژه ای نداشتهباشد اما حُسنش این بود که او را نشان میداد که داشت زیر چشمی من را میپایید و لبخند میزد! حُسنی که هیچ آینهی دیگری در جهان آن را نداشت و دیگر ندارد!