صف شلوغ دستشویی عمومی بودم که پیرمردی خمیده با شرم و خجالت شانهام را تکان داد. وقتی که نگاهم به نگاهش گره خورد و چشمان ملتمسش را دیدم، فهمیدم. دلم لرزید و از شرم سرم را پایین انداختم و بدون هیچ حرفی جایم را بهش دادم. راستش بیش از شرم و خجالت دلم لرزید. لرزید از آنکه میدانستم پیری سرنوشت محتوم منم هست و پیرمرد را آینهی تمامنمای آیندهی خودم میدیدم. پیرمرد همینجور شانهها را تکان میداد و جلوتر میرفت. گاهی چند کلمهای هم میگفت و خواهش و التماسی. آخرش به پسرک جوانی رسید. شانهاش را تکان داد و چیزی گفت. پسرک بیخیال شانهاش را از زیر دستان پیرمرد بیرون کشید، ابروهاش را بالا انداخت و آدامسش را باد کرد و ترکاند. پیرمرد مدتی ساکت ماند، این پا و آن پا شد و دوباره اقدام کرد. جواب جوانک اینبار صریحتر بود: «نه! نه! نه! همه که اینجا وایسادن دستشویی دارن! کار دارن! فقط تو که نیستی!...». جملات جوانک جملات کثیفی بود. حتی کثیفتر از آن دایرهی کوچکی که بین پاهای پیرمرد تشکیل شد و داشت همینجوری بزرگ و بزرگتر میشد...
- ۶ نظر
- ۱۹ شهریور ۹۶ ، ۲۳:۴۰