وبلاگم را جلوی چشمهام باز کرد و گفت: بخونش! از جسارت و طرز نگاهش خوشم میاد! ایکاش کمی شبیهش میبودی!
- ۲۳ نظر
- ۲۵ آذر ۹۵ ، ۰۱:۱۴
وبلاگم را جلوی چشمهام باز کرد و گفت: بخونش! از جسارت و طرز نگاهش خوشم میاد! ایکاش کمی شبیهش میبودی!
آن اوایل که موج شعارهای تجزیهطلبانه با مضامین پانترکیسم از جانب بعضی هموطنان آذری زبان در ورزشگاهها به گوش میرسید، تصور بر آن بود که این شعارها صرفا برای اعلام اعتراض هواداران نسبت به بیکفایتی فلان مدیر یا مربی در باشگاه محبوبشان یا میزان کم تخصیصات مالی باشگاه یا اعتراض به وقایع هفتهی آخر لیگ چهاردهم و نایب قهرمانی تراکتور باشد! این گمان با توجه به سوابق آنها در برگزاری تجمع اعتراضی و سر دادن شعار و ایجاد غوغا برای لغو برنامهی فیتیله تنها به خاطر آیتمی که در آن نقش سربههوای داستان با لهجه آذری سخن میگفت، چندان عجیب به نظر نمی رسید. لیکن گذشت زمان نشان داد که گویا خواسته آنها چیز دیگری است. دوسالی میشود که هیچ مسابقهای در یادگار امام تبریز برگزار نمیشود الا اینکه در آن شعارهایی نظیر: مرگ بر فارس، خلیج عربی، و... سر داده می شود. مسابقههای تراکتور-داماش، تراکتور- استقلال، تراکتور-الجزیره و... تنها مشتی نمونه خروارند. برخی از آذریزبانان جداییطلب با نفوذ در ورزشگاهها و شعاردادن و تحریک عرق آذری تماشاگران و تهییج آنها به دنبال رساندن صدای خود به گوش حکومت هستند اما گویا برای نیل به این مقصود شیوههای کاملا نامتعارف و نامربوطی را در پیش گرفته اند. شعارهایی نظیر خلیج عربی یک اشتباه استراتژیک بزرگ از جانب این عده است. چرا که تجزیهطلبی این افراد هیچ قرابتی با مناقشات ایران و دول عربی حاشیه خلیج فارس ندارد و این عده خواسته یا ناخواسته بیهیچ مزد و منتی بلندگوی سران عرب حاشیه خلیج شدهاند. به هر تقدیر برای جدایی دو استان شرقی و غربی آذربایجان و احیانا اردبیل از ایران تنها دو سر انجام می توان متصور بود. حالت اول تشکیل دولت مستقل و خود مختار با تنها دو یا سه استان و با اراضی محدود و به همان میزان قدرت دفاعی و مواهب طبیعی و نفوذ سیاسی کمتر است که این کشور مفروض، قدرتِ کمترین دفاع از خود و رفع مخاطرات خارجی را نداشته و تنها محل مناقشات و زور آزمایی کشورهای قدرتمندتر همسایه خواهد بود. حالت دوم جدایی این دو استان از ایران و الحاق آن به کشور ترکیه یا جمهوری آذربایجان است که الحاق به هر یک از این دو کشور با این شرایط کودتا و وضعیت نابسامان منطقه و جولان گروهک های تروریستی قطعا برای مردم این دو استان مقرون به صرفه نخواهد بود. خاصه اینکه جمهوری آذربایجان نیز خود از تعدد استانهای خودمختار در قلمرو اش (نظیر نخجوان و قره باغ) رنج میبرد! علی ایحال تاریخ سی و هفت سالهی اخیر ایران نشان داده که حکومت در این قبیل موارد با هیچ قومیت و نژادی سر شوخی ندارد و به هیچ وجه حاضر به عقب نشینی از اراضی خود نیست! به ثمر ننشستن غائلههایی نظیر جمهوری خلق کُرد و خلق عرب که به مراتب پشتوانههای مستحکمتر و عِرق قومیتی شدیدتر و سرمایهها و منابع زیرزمینی بیشتری از آذریها داشتند، گواهی بر این ادعاست. به هر روی خوب است که هموطنان ترک زبان از توهمات و تخیلات خود خارج شده و به جای توهمِ تراکتور بارسا پنداری و تبریز کاتالونیا پنداری یا تقلید از جمهوری خلق کرد و خلق عرب و موارد مشابه، دو دستی کشور ایران را بچسبند که هیچجا به این اندازه قدر و منزلت نخواهنددید!
خبر دادند که هفتهی آینده، تعدادی از اسرای جنگی به کشور برمیگردند. وقتی این خبر را به من و مادرم دادند، یعنی صاحب خبر شما هستید و احتمالا پدر من هم جزء یکی از این آزادههاست. از هول خبر، قُلک یک سالهام را شکستم و با پولش برای پدری که ازش خاطرات مبهمی به یاد داشتم، یک جفت دستکش گرم گرفتم که حتم داشتم در آن سرمای استخوانسوز به دردش میخورد. چون با خودم قرار گذاشتهبودم که از فردای روزی که برگشت، هر روز با موتوری که گوشهی انباری افتادهبود، برویم دور دور! و نگذارم دستهایش یخ بزند. آن را کادوپیچ کردم. هنوز که هنوز است، آن کادو را دارم. مثل همان روز اولش. باز نشده، بعد از سی سال. آخر، پدرم که برگشت، فراموش کردهبود که دستهایش را با خودش بیاورد.
اصولا اهل افتخارکردن به چیزی نیستم. یعنی بیشتر دوست دارم بهم افتخار شود (این که چقدر موفق بودهام نمیدانم) تا این که به چیزی افتخار کنم. خاصه افتخار به چیزهایی که خودم در به وجود آمدن آن نقشی نداشتهام. پرانتز باز، این افتخار نکردنم به دلیل نداشتنشان نیست که در دنیایی که عدهای حتی مقادیری گوشت! برآمدهی جلو و عقب را مایهی افتخار میدانند، بدبختترین آدمها هم لااقل چیزکی برای افتخارکردن دارند، پرانتز بسته. حتی بر خلاف انتظار بسیاری به جنسیتم هم افتخار نمیکردم. نمیکردم. برای گذشتهای بود که زیاد در جریان وبلاگ و وبلاگنویسی و فمینیسم و دنیا علیه زنان نبودم. دروغ چرا؟ الان کَمَکی به جنسیتم افتخار میکنم. به این که ما مردان مثل بعضی زنان، برایمان مهم نیست که جنس مخالف در مورد جنسیتمان چه نظری میدهند. یعنی نقدهاشان را میخوانیم اما هیچوقت نمیگوییم زنان حق ندارند از ما حرف بزنند چرا که آنها مرد نیستید! هیچ وقت قصد مظلومنمایی الکی نداریم که عدهای بیشتر پای بدبختیهایمان اشک بریزند و ما را اسوهی غم و اندوه و بدبختی بدانند. هیچوقت جنسیتمان را مصادره نمیکنیم که هیچکس حق ندارد از ما حرف بزند الا خودمان و شمای جنس مخالف حق اظهار نظر در مورد ما را ندارید چرا که مرد نیستید. چرا که مثلا نمیتوانید درک کنید، ضربهای که به یک وجب زیر ناف ما میخورد چه درد و رنج و مشقتی! را به همراه دارد. چرا که نمیدانید نصف شب بیدارشدن و احتیاج به حمام و غلت زدن توی رختخواب برای خشکشدن یعنی چه و هزار دلیل مسخرهی دیگر! مطلبی در نقدمان و حتی در ردمان نوشته میشود آن را به تمام مردان دنیا تعمیم نمیدهیم و درصدد انتقامجویی بر نمیآییم. این که اگر جنس مخالفی برای چند ثانیه ما را نگاه کند، توهم قصدِ بد داشتنش را نداریم. این که هم جنس و رفیقمان اگر روزی در حقمان بدی کرد و مثلا به خاطر دختری، کارش را به پای دیگر همجنسانمان نمیگذاریم و تیتر نمیزنیم مردان علیه مردان و...نه تنها اینها که حتی زیاد در بند گزارش لحظه به لحظه از زندگی خصوصی خود و نحوه به آغوش کشید شدنمان توسط عشق خود و توصیفِ صدای فنر تختخواب نیستیم. برای ما نوشتنِ فراجنسی و انسانی مهمتر است. نوشتهای با چشمانِ باز و ناظر بر آنچه که در دنیا و کشور و اطرافمان میگذرد. پرانتز باز، ما یعنی وبلاگنویسهای خوب و نه خودم که هیچگاه خودم را در دستهی خوبها قرار نمیدهم، پرانتز بسته.
وبلاگهای زیادی را خواندهام که نویسندهشان را جماعت نسوان تشکیل داده. با تمام احترامی که برای هرکدام از این نویسندهها قائلم چرا به جز تک و توکی که آن هم فرض بر وجود و ندیدنش میگذارم، هیچ وبلاگنویس تاپِ زنی وجود ندارد؟ تاپ یعنی در حدِ آهستانِ امید حسینی، در حدِ سردبیر: خودمِ حسین درخشان، در حدِ تورجانِ علیاصغر فتحی و حتی نه در حد اینها که چند پله پایینتر و در حدِ کسانی که دیدی فراتر از جنسیتشان دارند و مثل اکثر وبلاگنویسهای زنی که دم به دقیقه در مورد اپیلاسیونِ جدیدی که تازه انجام دادهاند و مزایا و معایب آن، رنگ کردن موی سر خود و پسندیدهشدن توسط دوستپسر خود، نوشتن در مورد عادت ماهیانه و گذاشتنِ عکس نیمچانه! از خود و همسرشان؟!، نوشتن از این که چرا به موهای آن زیر میگویند موهای شرمگاه! (به جانِ خودم، اصلا کور شوم اگر دروغ بگویم!)...نمینویسند. خب البته وبلاگنویسهای زن هم برای این نوشتنهای جنسی و گوشتی و چالهچولهای! دلایل خاص خودشان را دارند که بیشتر حول این دو دلیل میچرخد: جامعهی مردسالاری که آنها را از ابتداییترین حق خود منع کرده و آنها فقط و فقط مجبورند و حتی رسالت دارند تا رفع کل ظلمها در جهان فقط از خودشان بنویسند و دلیل دوم این که وبلاگ یک محیط شخصی است که هرکسی حق دارد آن چه را دوست دارد، بنویسد. من استدلال اول را شبیه پزشکی میدانم که درمان سرماخوردگی ساده را به درمانِ سرطان متاستاز داده ارجح میداند. پرداختن به کم اهمیت و عدم توجه به با اهمیت. به نظر آنها بیداری و هوشیاری دیگر زنان در رهایی آنها از ظلم موثرتر است یا نوشتن در مورد روز ملی چاکِ سینه؟ به نظر آنها آگاهی بخشیدن و دادن راهِ حل برای حل این مشکلات موثرتر است یا نوشتن از نوار بهداشتی؟! بیان مشکلات و مسائل فراشخصی مهمتر است یا تخیل و توهم و افسانهسرایی؟ و استدلال دوم را هم قبول دارم. که هرکسی هرچه را خوش است، بنویسد. مثلا اگر فقط و فقط خواستار آغوش هستند از آن بنویسند. اگر فقط و فقط دوستدار سکس با کاندوم هستند، از آن بنویسند. اگر فقط و فقط برای داشتن شوهر ذوق میکنند و دوست دارند مسائل تختخوابیشان را فریاد بزنند از آن بنویسند. حرفی نیست اما وقتی خود این نویسندهها هم مایل به نشاندادن تصویر جنسی از خود هستند، انتظارِ عدم نگاه جنسی به آنها خارج از عقل و وجدان است. چرا که مس را طلا دیدن اگر از سر سفاهت و دیوانهگی نباشد قطعا از سر کوری است. پرانتز باز، من به هیچ وجه با نوشتن از عشق- خاصه اگر عشق پاکی باشد- و مسائل جنسی هیچ مشکلی ندارم و حتی موافق آن هم در مواقع آگاهی بخشی هستم. حتی با عاشقانه نوشتنهای داستانگون هم مشکلی ندارم. کما این که خودم هم گاهی مینویسم اما اکثرِ نزدیک به همهی وبلاگهای زننویس! را این نوع وبلاگها تشکیل میدهند و چیزی که دیده نمیشود نوشتههای دغدغهمند هستند. ولو در حد داشتن سکس محافظت نشده و یا شده!، پرانتز بسته.
البته واقعیتش این است که باز هم زنان وبلاگنویس میتوانند همین رویه را ادامه دهند و فقط از صحنههای حمام و دستشویی و تختخوابشان بنویسند. چون نه با نوشتنشان چیزی به دنیا اضافه میشود و نه با ننوشتنشان چیزی از آن کم. بگذارید آنها هنوز سرگرم داستانسرایی! باشند و سرشان را زیر برف کنند. ما هم داستانهاشان را میخوانیم، خستهگی به در میکنیم و گهگاهی هم میخندیم. راستش هنوز هم به جنسیتم افتخار نمیکنم اما قطعا به این افتخار میکنم که یک وبلاگنویس زنِ ایرانی و حتی بیشتر، یک فعال حقوق زنِ ایرانی نیستم!
باز هم بیست صفر، باز هم محشر صُغرا و باز هم سفر سالیانه، اما نه مانند سفرهای دیگر. این سفر هیچ توشهای نمیخواهد، نه تنها نمیخواهد که لازمه قدم گذاشتن در راهش گدا و دستِ خالیبودن است. این که دست خالی بروی و دستِ پُر برگردی، عاقل بروی و شیدا برگردی، نه! عاقل که پا در این مسیر نمیگذارد! باید شیدا بروی و شیداتر! برگردی. این جا دیگر فرقی نمی کند، مسلمان با مسیحی، شیعه با سنی، کرد با فارس و .... اینجا همه بهشتیاند، همه کربلاییاند. این مسیر را جسم نمی پیماید که جسم علیلتر و ناتوانتر از آن است که راه بهشت بپیماید، همین است که معلول و روشندل و... پابهپای دیگران طی طریق میکنند.
این جا دیگر پزشک، پزشک نیست و مهندس، مهندس و مدیر، مدیر و ... اینجا همه زائرند، همه خادمند و ...
میرسی! قیامت برپاست، بدون حسابرسی! جای سوزن انداختن نیست، تا چشم میبیند زائر و زائر و زائر.
این جا دیگر مرد و زن ندارد، چشمها تار میبینند، بغضها میترکند، ابر چشمها شروع به باریدن میکنند و چه باریدنی!
نمی دانی چهگونه! یکباره خودت را مقابل شش گوشه میبینی، گریه دیگر امانت را بریده و باور نداری که بیداری و اینها همه خواب نیستند. چند روزِ اقامت به لحظهای می گذرد، آخر برای عاشق هوش و حواسی نمی ماند که گذر زمان را احساس کند.
وقت بازگشت است. دلت اما سر ناسازگاری دارد. دلت، دل نمیکَند. اما چه میتوان کرد که نمیشود ماند...
حالا دیگر زندگیت دوقسمت شده، منِ پیش از کربلا، منِ پس از کربلا
و تو، دیگر تویِ سابق نیستی.
بلاگرها تنهاترین آدمهای روی کُرهی زمین هستند. هرقدر هم در متنهاشان نشان دهند همه چیز آرام است و آنها چهقدر خوشحال هستند! هیچوقت، هیچکس، لذتِ قدمزدنهای دونفره را با یکجا نشستنِ تنها گوشهی اتاق، لذتِ لمسِ دستهای گرم و نرم را با لمسِ دکمههای سرد و سختِ کیبُرد، لذتِ فروبردن سر در یقهی کاپشن برای رهایی از سرمایی که به خاطرش به جان خریدهای را با پوشیدنِ لباسِ نازکِ خانه، لذتِ شنیدنِ گرمترین کلمات را با خواندنِ کلماتِ سرد و خشک و بیروح، لذتِ نفسکشیدنِ بوی عطر تن را با بوی سیپییویِ داغشده و لذتِ درکِ حضور را با تخیلِ وجود عوض نمیکند. هیچوقت، هیچکس!
جمع پسرانهی همکلاسیهام در خوابگاه جمع بود. جمع کلاس یعنی ربعِ شصت و چهارتای کل! مثل بیشتر بحثهای کاملا نرانهی دانشجویی، عمدهی بحثها حول مسائل اسمش را نبرِ مثبت هجده میچرخید. بینش دوستی خیلی رک از تعداد دفعات خودارضایی هرکدام از بچهها در طی هفته پرسید. غصهام گرفت. نه به خاطر سوالش که به خاطر جوابهایی که شنیدم. فقط چهار نفر با چنین پدیدهای بیگانه بودند و بقیه بین رنج سه تا هفت! فلشبک میزنم به دوران دبیرستان. چه دوستانی که همین عامل آنها را از درس که هیچ، از زندگی ملغا کرد! چه دوستانی که از سر ناآگاهی به دامش افتادند و وقتی میخواستند رها شوند که دیر شدهبود. چه دوستانی...
چه بخواهیم و چه نخواهیم. چه خوشمان بیاید و چه نیاید، نیاز اساسی یک نوجوان و جوان حول نیاز جنسی میچرخد. این را نه من ناآگاه که دین میگوید. آنگاه که روی ازدواج زودهنگام تاکید میکند. این را نه من ناآگاه که علم روانشناسی میگوید. آنگاه که مازلو صحبت از هرم نیازهای انسانی میکند و در قاعدهی آن نیاز جنسی را در کنار نیازهای طبیعی و ابتدایی دیگری چون آب و غذا میگذارد و تاکید دارد که هیچکس نمیتواند بدون رفع این نیازها به فکر رفع نیازهای مهمتر خود و حتی اجتماع باشد. حالا ما همهش به فکر پاککردن صورت مسئله باشم که به جایش ورزش کنیم. کوه برویم. تنها در خانه نمانیم و...شبیه این است به کسی که تشنه است بگوییم بدود! یا بگوییم بخوابد تا شاید تشنهگی را فراموش کند! هیچ عملی جای عمل دیگر را نمیگیرد. ایضا هیچ نیازی!
واقعیت قضیه این است که خودارضایی (که هر دو جنس به آن مبتلا هستند اما در پسران بسیار شدیدتر و شایعتر)، ضربه سنگینی را به شخص و در نهایت به کشور وارد میکند. شخصش که معلوم است. هم از نظر مهمِ مذهبی کلی آیات و روایات در مذمتش داریم و هم از نظر مهمِ علمی کلی دلیل. (این مورد آخر را برای آنهایی که دنبال چرایی همه چیز هستند، بیشتر توضیح میدهم: اقلِ کمِ خودارضایی و اعتیاد به آن یعنی از دست دادن بیشترِ روی از بدن. که این روی برای جذب ویتامین آ و به تبع برای کارکردِ مناسب چشم ضروریست. بماند آنکه همین ویتامین آ در تنظیم کلی چیز دیگر دخالت دارد. از پوست گرفته تا حتی قلب. اقلِ بیشترش عدم تطابق دمای دست، نسبت به حالت طبیعی ارضا در زندگی زناشویی و تاثیرگذار در کاهش کیفیت اسپرم و...). کشور هم که باز هم مشخص است! این هایی که در بند اول به آنها اشاره کردهام نه یک انسان معمولی که همه جز نخبهگان علمی این مملکت هستند که قرار است روزی چرخ این کشور را بگردانند. از نخبه ناسالم نباید انتظار کشور سالم را داشت.
اما چه باید کرد؟ هرکاری به جز کار فعلی! کار فعلی یعنی خود را به خوابزدن و شتر دیدی ندیدی بازی در آوردن. یعنی اولویت ندادن به رفع این نیاز اساسی و دعوت به صبر و صبر و صبر. در حالی که همه میدانند، قرار نیست همهی مردم یوسف پیامبر باشند. اما بیانِ همان کارِ به جز کاری فعلی هم برای جلوگیری از زیادهگویی بماند برای پستی دیگر و فرصتی دیگر.
روزها همین جور پی هم میگذرند و میگذرند تا اینکه قرعهی فال به نام روز پنجم از ماه آذر میافتد. روز منع خشونت علیه زنان. روزی که به رغم نام زیبایش حکایتی همچون سایر روزهای از این دست به خود گرفته است. حکایت این روز قریب شباهت دارد به حکایت روز منع آزمایش سلاحهای هستهای. از آن جهت که گویا کارکردِ اینچنین روزهایی نه ایجاد یک بستر و زیربنای مستحکم برای جلوگیری و منع آنچه مدنظر است، بلکه برای انجامندادن آن کار صرفا در همان یک روز است. یک چیز دلخوشکنکی که به بانوان بگویند بله! درکتان میکنیم. علیه شما خشونت میشود. و متاسفانه خود بانوان هم به همین مقدار راضی میشوند و هیچگاه نمیپرسند دقیقا کدام خشونت؟ تعریف شورای وضعکننده این روز در سازمان ملل از خشونت چیست؟ شورای مربوطه کدام راهکار را برای منع خشونت علیه زنان اتخاذ کرده است؟ آیا واقعا هنوز دغدغهی زنان را دارد یا مثل قاطبهی موارد مشابه، ملعبهای می شود در دست اهلش تا به این بهانه برچسبِ خشونت علیه زنان بر کشوری بزنند و پشتبندش به این بهانه تحریم کنند و الخ... درست مثل روز مقابله با منع آزمایشهای هستهای که اکنون تنها کارکردی که دارد ایجاد وجاهت برای وضع تحریمهای جدید علیه کرهی شمالی است. البته این روز کماهمیتتر از آن است که با روز منع آزمایشهای هستهای و از این دست مقایسه شود و البته نباید به صرف اینکه پشت این روز کلمه جهانی الصاق شده آب از لب و لوچه عدهای آویزان شود چرا که رقص و گل و بلبل! هم روز جهانی دارند! و ایضا در بعضی از کشورها چاکِ سینهی بانوان هم یک روز را به نام خود سند زده! به هر تقدیر خوب است نگاهی به مواردی که به نظر بانیان نامگذاری این روز ذیل عنوان خشونت علیه زنان قرار میگیرد، نگاهی بیندازیم.
نگاه به عنوان ابزار جنسی به زنان: همانطور که از این عنوان بر می آید بحث سر نگاه است. این که زنان را به چه دیدی نگاه نکنیم و یا اینکه به چه دیدی به آنها بنگریم. هوش و فراست زیادی لازم نیست تا بدانیم تغییر دید مردان در باره زنان چیزی نیست که با زدن یک دکمه یا با یک دستور سازمانی و به فرموده تغییر کند. بحث سر فرهنگ و طرز تفکر است و چه کسی بیشتر از خود زنان باید تلاش کند در جهت تغییر این نگرش؟! پرواضح است که هیچ مردی و نه هیچ انسانی علم غیب ندارد که به یک نظر تمام فضایل و تواناییهای بانویی را دریابد. آنچه که یک مرد در برخورد اول از یک زن می بیند سر باز و سینه برآمده و ماتحت برجسته است. سرخآب و سفیدآب و عکسهای پروفایل خیل کثیری از این دسته نشان می دهد که خودشان هم چندان بی رغبت نیستند که با زیباییهای جنسی شناخته شوند. این پیش زمینه را میزان کم فعالیتهای مثمرثمر اجتماعی یا فرهنگی یا ورزشی و غیره از بانوان چه در ایران و چه در دیگر ملل راقیه تشدید می کند. بانوان از خود، نمایههای جنسی عرضه میکنند ولیکن انتظار دارند- یا شاید وانمود می کنند که انتظار دارند- به دید جنسی به آنها نگاه نشود! مس را طلا دیدن اگر از سر سفاهت و دیوانهگی نباشد قطعا از سر کوری است.
به کار بردن الفاظ رکیک در رابطه با زنان: کافی است در گزاره مذکور کلمه مردان را جایگزین کلمه زنان کنید تا با معنیدار بودن این گزاره به عمومیبودن قباحت آن پی ببریم. فحش و الفاظ رکیک چه در رابطه با مردان باشد و چه در رابطه با زنان محکوم است. فحش را چه به اقوام ذکور یک شخص نسبت دهیم و چه به اقوام اناث در هر حالت مذموم و نکوهیده است وانگهی اگر قدری زاویهی دید بانوان در این باره تحمل انعطاف را داشته باشد، خواهددید که در دعوا حلوا پخش نمیکنند و اگر قرار است زبان به فحشی آلوده شود سعی هر یک بر آن است که الفاظ رکیک به عزیز ترین اقوام طرف دیگردعوا اصابت کند. و چه کسی نزد مردان عزیزتر از مادر و خواهرشان؟ و باز چه کسی نزد زنان عزیزتر از مادر و خواهرشان؟ لذا این که پیکان فحشها و الفاظ رکیکه غالبا به سمت زنان اشاره میرود نه از سر عدم علقه و بیاعتنایی و بیاحترامی مردان نسبت به زنان بلکه به سبب آگاهی افراد از وجود حرمت زنان برای مردان است. دنیایی که در آن فحش به زن و مرد، هر دو در یک ردیف قرار بگیرند، قطعا دنیای غمانگیزیست. خاصه برای زنان!
حملات جسمانی و کتک زدن: از معدود مواردی است که در بیان مورد خشونت انصاف به خرج داده شده است! اینکه خشونت و حمله را تعمیم نداده و آن را به قید جسمانی مقید کنیم حقیقتا شایسته تقدیر است! واضح است که مرد به سبب قوت جسمانی بیشتر در اکثر موارد در موضعی است که می تواند به ناحق از قوهی جسمانیش سوءاستفاده کند که در باره این سوءاستفاده در تعالیم دینی هشدار دادهشدهاست. و شایسته است که به صورت جهانی از این معضل منع شود، منتها اگر این مورد را تعمیم بدهیم به مواردی از قبیل خشونتهای رفتاری و کلامی میرسیم که برای هر دو جنس یکسان است. در دنیایی که زنان به خاطر حملات نگاهی! مردان طلبکارند این حق البته برای مردان محفوظ است که از دست حملات بعضا کلامی و غالبا روانی و نداشتن امنیت روانی در جامعه روزی جهانی را به نام منع خشونت علیه مردان نامگذاری کنند.
تجاوز جنسی در بستر زناشویی( تجاوز شوهر به همسر!): لبخند و دیگر هیچ! یک لحظه چشمهاتان را ببندید و به واژهی تجاوز فکر کنید. بعد چشمهارا باز کرده و دوباره ببندید و اینبار به واژهی زناشویی و همسر فکر کنید. هروقت توانستید این دو را به هر ضرب و زوری، حتی به زور خیال به هم بچسبانید، اعلام کند تا علاوه بر داشتن یک جایزه نفیس درمورد آن صحبت کنیم. تجاوز صورت بگیرد و همچنان خانوادهای باشد یا خانوادهای باشد و در آن تجاوزی صورت بگیرد؟!
به هر تقدیر آنچه که از موارد فوق بر می آید تا هنگامی که خود بانوان دست نجنبانند و به صورت منطقی و علت و معلولی با این قبیل پدیدهها برخورد نکنند، به صرفِ نارنجیکردن پروفایلها، پست سیستم نشستن و تخیلکردن و تولید داستانهای افسانهگونه و... انتظار معجزه برای تغییر دید مردان و جامعه نسبت به آنها غیرممکن به نظر میرسد.
*بازتاب همین مطلب در سایت فرارو
زندهگی خوابگاهی با تمام معایبی که دارد اقلِ حسنش این است که نشستو برخاست با آدمها و سلایقِ مختلف، دیدِ توهمگونهی انسان را به زندهگی تغییر میدهد و باعث میشود انسان فکر نکند دنیا فقط تا نوک دماغ خودش است. چیزی که هزارها کتاب درسی و مدرک از ارائهی آن عاجزند. باری هم اتاقی داشتم اهل دود. روزی اقلِ کم دو پاکت. هم از ریخت و قیافه افتادهبود و هم از هوش و حواس. اما همین آدم، به من نصیحتی کرد که تا عمر دارم، بعید میدانم از خاطرم برود:
«عشق و عاشقی در سن تو هیچ اشکالی ندارد. چه بسا خوب هم باشد. اما لطفا قبل از عاشقشدن، مذهب و وجدانت را کنار بگذار و بعد عاشقشو». کمی صبر کرد و وقتی چشمهای از تعجب بازِ من را دید ادامه داد: «در جامعهی امروزی ما عشقی که به ازدواج نرسد، اگر هم هیچ آسیب روحی به طرفین نرساند، قطعا باعث بدنامی دختر، خاصه در شهرهای کوچک، میشود و انسان باید خیلی بیوجدان باشد که آبروی یک دختر برایش بی اهمیت باشد. مذهبت را برای عاشقشدن کنار بگذار، چرا که از دیدش حتی داشتنِ دوستدختر مذموم است چه برسد عشق و عاشقی و دل و قلوه دادنِ بهدون ازدواج»! دیگر نتوانستم تحمل کنم و وسط حرفهاش پریدم که از کجا مطمئنید که اگر من روزی عاشق شوم قصدم ازدواج نیست که اینها را میگویی؟ لبخندی زد و گفت: پول داری؟ گفتم: نه! گفت: پس لطفا توهم نزن!
بعدها فهمیدم این هم اتاقی من روزگاری عاشق بوده. یک عاشق پاک و راستین. برای عشقش، کسی که تا دبیرستان همهی دروس را ناپلئونی رد کرده، درس خوان میشود و کنکور هم یک نتیجه درخشان. اما حالا به جای دستهای معشوقهاش که در دستان دیگریست، دستهای سیگار را لمس میکند و عاشق است!
اگر قرار به صف سوارشدن ون و یا اتوبوس بعضی از مناطق تهران باشد، ایران یکی از متمدنترین کشورهای جهان است. از بس که فاصله و نوبت مدنی و شرعی! را برای سوارشدن رعایت میکنند. من هم پشت سر خانمی ایستادهبودم و از بیکاری زل زدهبودم به موهای بافته شدهاش که از پشت شال نیمبندش بیرون زدهبود. خیلی توی نخش رفتهبودم. حتی چندتا شپش و خوره هم در آن پیدا کردهبودم و دنبال راه حلی میگشتم که آخر کار به او بگویم که آبجی! (نه! نه! خدا نکند!). خانم محترم! آنقدر که متعهدانه نوک رژ لبت را هم قطر! لبت میکنی تا خدایی نکرده از منطقهی جریمه! خارج نشود، لطفا نصف آن هم موهایت را دریاب. درست است که ما فقط یکی را کامل و دیگری را نیمبند میبینیم اما همین هم در جذب ما! که احیانا هدف شماست، بیتاثیر نیست...بیشعور آشغال! نجس خودتی و هفت جدوآباءت. این جملات من را به خودم آورد. به سمت صدا سرم را برگرداندم. شبیه همهی افراد آن صف. دختر جوانی که تولهسگی را بغلش گرفتهبود و در حال عبور از عرض خیابان به سمت ما بود اینها را میگفت. زیاد لازم نبود کارآگاهبازی در آورم تا متوجه شوم قضیه از چه قرار بوده. خانم میخواسته با پاپیش! سوار تاکسی شود که رانندهی تاکسی به دلیل (و نه بهانه) نجاست سگ از سوارشدن آنها جلوگیری کرده. به نزدیکهای صف ما رسید، حس همنوع دوستی خانمهای صف هم گل کردهبود و دلداریاش میدادند. خودتُ ناراحت نکن، همه جا از این بیشعورها پیدا میشه. و... برایم عجیب بود. خیلی هم عجیب. در جامعهای زندگی میکنم که همه و همه از خرد خرد گرفته تا کلان کلان ادعای چیزی داریم و خلاف آن عمل میکنیم. ادعای دوستداری آزادی بیان و عقیده داریم اما در عمل حاضر نیستیم کمی و فقط کمی به عقاید کسی که اندکی با ما زاویه داشتهباشد احترام بگذاریم. و اگر قرار به احترام به عقاید مذهبی دیگران در بعضی مناطق تهران باشد، ایران یکی از عقبافتادهترین کشورهای جهان است!