- ۷ نظر
- ۲۸ بهمن ۹۵ ، ۰۱:۵۸
از میان ائمهی جمعهی پس از انقلاب، شاید احمد علمالهدی پر حاشیهترین آنها باشد. اقلا دربارهی حال حاضر میتوان این گزاره را با قطعیت به کار برد. سخنان شاذ آقای علمالهدی آنقدر زیاد است که بررسی تکتک آنها مثنوی هفتاد من کاغذ میشود. اظهارات علمالهدی دربارهی رهبری و ولایت فقیه، ورزش و حجاب بانوان، مرغ و اشکنه، موسیقی و کنسرت، امام جمعه و امام زاده، و امیرکبیر و دارالفنون تنها مشتی نمونهی خروارند. فقط در دو سه مورد، کار آنچنان بیخ پیدا کرده که خود آقای علمالهدی شخصا به عنوان شارح و مفسر سخنان خود، وارد عمل شده و از آنها رفع ابهام کردهاست. آنقدر آقای علمالهدی در این قبیل اظهارنظرها مسبوق به سابقه است که اکاذیب شاخداری مثل اطعام مهمانان رهبری توسط غذای بهشتی، به راحتی به ناف ایشان بسته میشود و جمعیت بسیاری آن را باور میکنند. حالا اما به قدر کافی سخنان و مواضع آقای علمالهدی توسط افراد مختلف نقد و بررسی شدهاست و هدف از این نوشته تکرار مکررات نیست. اما خوب است که از زاویه دیگری هم به بررسی سخنان ایشان بپردازیم. به فرض که همه سخنان آقای علمالهدی مستدل و دارای پشتوانههای عمیق فکری باشند. و باز به فرض که همه سخنان شاذ ایشان تقطیع شده یک سخنرانی بلند بالا باشند و ایشان پیش و پس از آنها یک ساعت توضیحات مبسوط به حضار ارائه داده باشد. آیا آقای علمالهدی به عنوان امام جمعهی یک شهر مهم، بزرگ و استراتژیک چون مشهد، نباید به تبعات سخنان خود و سوءاستفاده های مغرضین بیندیشد؟ آیا آقای علمالهدی نباید از سوءبرداشتها جلوگیری کند؟ آیا برای آقای علمالهدی عجیب نیست که در دورهی قاجار به یک فتوای میرزای شیرازی، همهی مردم -حتی حرمسرا و اندرونی شاه- قلیانها را میشکنند بدون آنکه حتی یک نفر از چرایی حکم پرسش کند؟ چرا آقای علمالهدی نمیخواهد بفهمد که گذشت آن دورانی که قاطبهی مردم کاسب و کشاورز و کارگر بودند و از روحانیون به عنوان اشخاص با سواد و پیشتاز حساب میبردند و حرفهایشان را بی چون و چرا میپذیرفتند؟! حالا که آن دوران گذشته بهتر نیست آقای علمالهدی و ائمه جمعهی امثال ایشان، دست از کلیگویی و برچسبزنی و بیان جملاتی با مبتدای «هر» بکشند و به جای خطابههای غرا و آتشین و حکم صادر کردن، با مردم منطقی و مستدل سخن بگویند؟! این سخن آقای علمالهدی که «هرکس در انتخابات شرکت نکند به جهنم رفتنش قطعی است» یا مثلا «هر جریانی در مقابل رهنمود های رهبری مساوی با کفر و شرک است» -سوای هر تفسیر و توضیحی که درباره آنها داده شده باشد- یعنی چه؟
متاسفانه از نظر علمالهدی جواز رهبری به نقد خود، صرفا یک جواز سمبلیک است و هیچکس حق استفاده از این جواز را ندارد و اصلا حالا رهبری اجازه داده، حیای مردم کجا رفته! از نظر علمالهدی بدحجابی که در طول سی سال و به صورت کاملا تدریجی زیر جلد جامعه خزیده را میتوان یک شبه ریشه کن کرد! آن هم با یک سخنرانی یک جانبه و محکومکردن مردم و ارتباط دادن بلایای طبیعی به بدحجابی! از نظر علم الهدی «سیروا فی الارض» مال شهرها و استانهای دیگر است و مشهد اختصاصا برای زیارت است و هر کاری غیر از آن، توهین به امام هشتم است. توریستها هم سوای دین و مذهب و مسلکشان فاسق و فاجرند و ورود آنها به مشهد مفسدهانگیز! از نظر آقای علمالهدی کنسرت موسیقی بسته به محل جغرافیایی آن و بعد مسافت آن از بقاع متبرکه، می تواند حلال یا حرام باشد و از این نظر باب جدیدی در فقه شیعه توسط ایشان گشوده شده! و از نظر علمالهدی هزار چیز دیگر!
شاید بتوان پشت تمام گزارههای فوق کلمه «ظاهرا» گذاشت و با یک ساعت تفسیر، مقصود واقعی آقای علمالهدی را استخراج و تبیین کرد. اما همانطور که می دانید ما نه وقت شنیدن تفسیر سخنان آقای علمالهدی را داریم و نه علاقهای به آنها! پس بهتر نیست که آقای علمالهدی خودش با مراقبت از دهان خود، جلوی کج فهمیها را بگیرد؟ بهتر نیست که آقای علمالهدی از استعمال جملات تعجبآور و حساسیت برانگیز خودداری کرده و مقصود خود را بدون مطلقگویی و تحریک مردم بیان کند؟ بهتر نیست ایشان مفاهیم دینی، سیاسی و اجتماعی که گسترهی وسیعی را شامل میشوند اولویت بندی کرده و بر اساس اولویتها و به میزان کافی درباره هر یک سخن بگوید؟ بهتر نیست فعلا از بیان مسائلی که مردم آمادگی شنیدن آنها را ندارند و در برابر آنها موضعگیری دارند چشمپوشی کنند؟ آیا ایشان از علت تعویق احکام مربوط به شراب و قمار در صدر اسلام بیخبر است؟ یا اینکه آیه «فلعلک تارک بعض ما یوحی الیک...» را که دربارهی موقعیتسنجی پیامبر در اعلام فرامین الهی است، به گوششان نخورده است؟
در هر صورت من خیلی بعید میدانم گوش آقای علمالهدی و امثال ایشان به این حرفها بدهکار باشد. تکرار این جنس سخنان از آقای علمالهدی به جد من را به این نتیجه رسانده که توجیه آقای علمالهدی برای درک مردم از توجیه هشتاد میلیون ایرانی برای درک آقای علمالهدی سختتر است. پس ملتمسانه از مردم ایران میخواهم که بنای سخنان آقای علمالهدی را بر دغدغهی دینی گذاشته و این سخنان را صرفا حساسیت مذهبی آقای علمالهدی یا ناتوانی ایشان در انتقال مفاهیم قلمداد کنند! از مداقه در سخنان ایشان و بحث بیهوده درباره آنها حذر کنند، زیاد سخنان ایشان را جدی نگیرند و احکام اسلام ناب را از مجاری دیگر پیگیری کنند!
دیروز دوستی را دیدم. بعد از ده سال. همانِ گذشته بود. خُلقی که تغییری ندیدم و ظاهری هم به جز کمی چهارشانه شدن و کمی ریش بلندتر و عمامه و عبا تغییر خاصی نکرده بود! بله دوست من طلبه شده بود و مشغول تحصیل در حوزه علمیه. ده سال پیش به شوق؟! طلبهگی درس و مدرسه را رها کردهبود. کلی با هم حرف زدیم و خاطرات گذشته را با هم مرور کردیم و حتی با هم در مورد مسائل سیاسی و مذهبی هم گفتوگو داشتیم. کمی که بیشتر با او گفت و گو کردم باز هم سوالات گذشته برایم زنده شد. سوالات که یا واقعا بی جوابند و یا لااقل فعلا جوابی براش وجود ندارد. من جوابش را نمیدانم کسی میداند بگوید و من را از جهل برهاند:
چرا
سازوکار ورود به حوزههای علمیه جوری است که تقریبا هرکس که نتوانسته در دروس
کلاسیک به جایی برسد وارد آن میشود و حوزهها پراست از طلابی با کولهباری از
تجدید شدهگی؟
چرا حوزههای علمیهی ما به بهانه طلبه پرور بودن! هنوز هم دروس پانصد سال پیش را
میخوانند؟ شبیه به این که دانشجویان پزشکی هنوز هم کتب ابن سینا را به بهانهی
پزشک پرور شدن! بخوانند.
چرا طلبهای با ده سال درس خواندن که تقریبا معادل دکترا در رشتههای دیگر است هنوز
سطح حرف هایش بیان کلمه به کلمه مسائل مطرح شده در رساله های عملیه است؟
چرا طلبهای با ده سال تحصیل در پاسخ به شبهات عقیدتی و دینی رایج در جامعه یا
معتقد است که نباید شبه افکنی کرد! یا پاسخی به آن ندارد؟
قاعدتا هدف حوزههای علمیه باید پرورش طلبه برای پاسخ به نیازهای مردم باشد اما
چرا در عمل نیست؟
بعد از ده سال تحصیل در حوزه، طلبهای که بتواند عربی را بدون اعراب گذاری بخواند
و کلی قواعد عربی یاد بگیرد چه تاثیری به حال رشد فهم مردم دارد؟
و...
یکی از بهترین راههای شناخت هر کسی، شناخت بیواسطهی اوست. شناخت از طریق گفتوگو و نشست و برخاست و یا مطالعهی دستنوشتهها و خاطرات آنها. اما به نظرم هیچکدام از آن ها به پای دستنوشتهها و خاطرات نمیرسد. شاید بشود در گفتوگو و رفتار خود نبود و نقش بازی کرد اما در نوشتن خاطرات نه. خب آدم که معمولا به خودش دروغ نمیگوید! برای همین به دفتر خاطرات عده ای سرک کشیدهام و لذت شناخت آنها را با شما سهیم میشوم.
مسیح علینژاد: از صبح که از خواب بیدار شدم حس و حال عجیبی داشتم اما نمیدانستم برای چه. عجیبتر آن که هر وقت به اتاق پشتی خانه میرفتم این حس و حالم تشدید پیدا میکرد. حتم داشتم چیزی آن جا بود که من را آزار میداد. همهی اتاق را بیرون ریختم که آن شی مزاحم و روی اعصاب را پیدا کنم. پیدا کردم! یک روسری! چهقدر چندش بود. سریعا آن را بیرون بردم و آن را به آتش کشیدم...ای کاش میشد همه روسریها را به آتش کشید. گرمم شد! ایکاش لخت میشدم!
ت ح: صدای میوه فروش محله از پنجره اتاق داخل شد و من را بیدار کرد! عجب صدای نکرهای. صدای یک نر! پنجره را بستم و از رختخواب بیرون آمدم. حین بیرون آمدن از اتاق قبلش یادم آمد که دیشب کارم را نیمه رها کرده بودم. کیفم را باز کردم و مجله را از آن بیرون کشیدم. سریعا جلدش را کندم. پاره پاره کردم و آن را خوردم! آخر تصویر یک نر روی آن بود! بعدش سراغ تلهویزیون رفتم. باز هم یک خبرنگار مرد از حادثهی پلاسکو میگفت. اَه! تلویزیون را خاموش کردم. یادم باشد امشب در موردش بنویسم. اخبار علیه زنان! نت را باز کردم و بی هدف به جستوجو پرداختم. خواندم جمعیت مردان از زنان در کرهی زمین بیشتر است. اَه اَه اَه! چقدر مرد! ایکاش نسلشان منقرض میشد...یادم آمد که امشب با عشقم قرار دارم. گرمم شد. عرق کردم. ایکاش لخت میشدم!
هواپیمای ایرباس: حاجی ناموسا عجب روزی بود امروز! رسما برام عروسی گرفتهبودند. صدای بوق و ساز و شیپور از لحظه ورودم. آخرش کلی هم باهام سلفی گرفتند و پرچم کشورشان را از شیشهام تکان دادند. راستش کمی ناراحت شدم از این همه ذوق زدگی بیمورد. آدم کمی عزت نفس داشته باشد بد نیست. دوستان من که قبلا به کشورهای عربی رفته بودند تعریف میکردند که آن ها هیچ وقت اینقدر ذوق زده نمیشدند، آن وقت این ها همهش آنها را به صحرا نشینی و عقب ماندهگی متهمم میکنند. اما مهم نیست. مهم این بود که به من کلی خوش میگذشت...
بابک زنجانی: عجب بی انصافهایی هستند این جماعت. تا وقتی که پول داشتم همه دنبال گرفتن عکس یادگاری با من بودند و میخواستند هرطور شده خودشان را به من بچسبانند اما حالا...هی روزگار...
اینستاگرام: این ها دیگر کی هستند؟ اسکل هستند یا دیوانه؟ آخر مگر میشود جلوی آتش و تخریب و مرگ سلفی گرفت و لبخند زد؟
اصولگرایان: اصلاحطلبان ضد دین! ضد انقلابها! فتنه گران! همهتان باید اعدام شوید!
اصلاحطلبان: اصولگرایان امل! متحجرها! عقب مانده ها! کل کشور را برداشتهاید و گند زدهاید بهش.
تیم فوتبال پرسپولیس: خسته شدم از بس قهرمان نشدم. هم از این همه تلاش بی نتیجه و هم از این همه زخم زبان. ایکاش نه به ده نرسد! ایکاش...
تیم فوتبال استقلال: رحمتی...رحمتی...رحمتی...رحمتی...رحمتی...
نمیدانم تا کِی و کجا قرار است خودمان را سانسور کنیم و واقعیت را پشت یک نقاب به ظاهر زیبا مخفی کنیم؟ تا کی قرار است با توهم «با فرهنگ» بودنمان سر کنیم و آن را پشت تریبونهای مختلف جار بزنیم؟ باید قبول کنیم که همه کسانی که جلوی ساختمان پلاسکو تجمع کردهبودند و با گوشیهاشان مشغول ثبت سوژه برای صفحههای مجازیشان بودند ایرانی بودند. باید قبول کنیم ما ایرانیها استاد انتقاد از دیگران هستیم، اما به خودمان که میرسد انتقاد مساوی می شود با کفر و دشمنی و تخریب. اگر خدایی ناکرده به دلیل دیر رسیدن ماشین آمبولانس، آتشنشانی و... اتفاقی برای کسی بیفتد(که متاسفانه میافتد) ما هستیم که فضای مجازی را پر میکنیم از پستها و هشتگهای بیمسئولیتی و بیلیاقتی فلان ارگان و بهمان مسئول. یک درصد هم احتمال نمیدهیم که خودمان، با تجمع در محل حادثه، با راه ندادن به ماشین امدادی و ... باعث دیر رسیدن امداد و کشته شدن عدهای شده ایم.
اهالی رسانه هم حال و روز بهتری ندارند. برخی منتظرند که اتفاقی رخ دهد و شروع کنند به تسویه حساب های سیاسی شان. همه سعیشان را میکنند که مسئولیت اتفاق را هرطور شده به گردن جناح مقابل بیندازند. این جا هم صفحه های مجازی حرف اول را میزنند. روزنامهنگاران این طرفی صفحههای مجازیشان پر می شود از مصاحبهها و تصاویر حضور مسئول همجناحی در محل حادثه و مقایسه رسیدگی این مسئولان با مسئولان جناح مقابل. قلم به دستان آن طرفی هم شروع میکنند به تخریب و با هشتگهاشان خواهان استعفا و مجازات مسئولان جناح رقیب میشوند. و این چرخه همیشه تکرار میشود.
نباید منکر قصور و کمکاری برخی مسئولین (در همهی دورهها) شد، اما وقت حادثه وقت تسویه حساب نیست، وقت گیس و گیسکشی نیست. وقت هم دلی، وقت کار، وقت نجات است.
گاهی اوقات شاید پاک کردن صورت مسئله بهتر از حلکردن مسئله باشد. حداقلش در این موارد و برای ما ایرانیها پاک کردن مسئله بهتر جواب می دهد. شاید اگر همه شبکههای مجازی فیلتر میشدند(حداقل همان محدودهی حادثه) دیگر سیل جمعیت به آن سمت نمیرفت. نه من نوعی گوشی به دست دنبال سوژه میبودم و نه شما رسانهایها دنبال له و علیه این و آن نوشتن.
همه ماجرا یک طرف، حرف های آن آتشنشان که آتش به جان مان انداخت یک طرف. گفتم نرو. گفت: #مال_مردمه
مدتی پیش یکی از دوستانم که پزشک بود را در بخش بیماران روانی بستری کردهبودند، یکی از همکارانش را عمل کرده بود و او زنده نماندهبود. چند روز پیش که به او سر زدم هنوز هم زیر لب تکرار میکرد «باید نجاتش می دادم، باید نجاتش میدادم...» از وقتی که خبر ساختمان پلاسکو را شنیدم به همان اندازه که برای آتشنشانان زیر آوار دعا کردم برای دوستانشان هم دعا کردم، نکند کم بیاورند...
چه پنجشنبهای بود، دلگیرتر از همهی جمعهها .