چند وقتی می شود خانه ای دیگر ساخته ام، در دنیایی دیگر . خوش حال می شوم تشریف بیاورید. پیشاپیش قدمِ تاچهایتان روی چشم!
- ۰۸ فروردين ۹۶ ، ۱۹:۰۰
چند وقتی می شود خانه ای دیگر ساخته ام، در دنیایی دیگر . خوش حال می شوم تشریف بیاورید. پیشاپیش قدمِ تاچهایتان روی چشم!
چند روزی شده که فارغ از استرس اعلام نتیجه، باز هم توانستهام کتابخواندن را از سر بگیرم. و این بار از بزرگ علوی. چشمهایش بزرگ علوی. آن هم بدون هیچ دلیل خاصی صرفا به خاطر اینکه این کتاب را در خانه تکانی دم عید دم دست پیدا کردم. البته قبلترها کمی از آن را از طریق نسخه الکترونیکیش خوانده بودم اما خب نور و شارژ و تاچ کجا، ورق زدن و صدای کاغذ و بوی آن کجا؟
سیستم مطالعاتی من اینطور است که هرگاه بخواهم اولین کار از نویسندهای را بخوانم اول اطلاعاتی اجمالی از نویسنده و زندهگانی و نقل قولهاش را میخوانم. به این استدلال که تا حدودی با فضای فکری و شخصیتی او آشنا شوم. چرا که باور دارم هیچ نویسندهای جدای از نوشتههاش نیست و مطالعهی زندهگینامهی نویسنده، آدم را به درک درستتر و عمیقتر نوشتههاش سوق میدهد. از همین رو هم با بزرگ علوی سر کتاب میرزا تا حدودی آشنایی داشتم و تا حدودی میدانستم با چه اثری احتمالا روبه رو هستم و که بعد از پایان کتاب توی ذوقم نخورد! حالا هم بد ندیدم چند خطی نظراتم را در مورد این کتاب مکتوب کنم. در سه بخشِ نثر، محتوا و نتیجه.
نثر: از همان زمانی که سند یک سوال امتحانات پایان ترم و تاریخادبیات کنکور به نام آثار بزرگ علوی زده میشد، به خاطر این تکرر، انتظار داشتم با نثر فوق العادهای مواجه شوم اما با خواندن اولین کتاب علوی فهمیدم به هیچ وجه از این خبرها نیست. البته این به هیچ وجه به معنای بد بودن آن نیست. اتفاقا نثر روان و خواندنی دارد که اصلا حوصله سر بر نیست اما خب با نثر شاهکاری که گوشه گوشه آن جملات و عباراتی باشد که ارزش حاشیهنویسی و یا حفظکردن داشته باشد فاصله دارد. یعنی سرو ته کتاب را بزنی شاید بشود کلا چند جمله از این دست را پیدا کرد. مثلا من آن تعبیر شکل رود بودن که فرنگیس زن اول قصه برای توجیه تناقضات زندگیش استفاده کرد و یا تفسیر فرنگیس از خوشبختی با این مضمون که خوشبختی نه به پول است و نه به شوهر و نه به چیز دیگری. گاهی باید مشکلات را بغل کرد تا خوشبختی از دور برای انسان چشمک بزند را پسندیدم. البته باید زمان نگارش این را هم در نظر گرفت و فراموش نکرد این نوع نثر و حتی قصه، نوعی خطشکنی و سنتشکنی برای جامعهی ادبی آن زمان بوده. نوعی پیشگامی در نثر داستاننویسی، در کنار هدایت و جمالزاده و...
محتوا: اگر بخواهم کتاب را در چند عبارت خلاصه کنم میشود: عشق/نفرت دختری ثروتمند به نام فرنگیس به ماکان، استاد نقاشی (در طول خواندن داستان، باربط یا بیربط همهش به کمالالملک فکر میکردم) که به طور مخفیانه علیه حکومت وقت (رضاخان) مبارزه میکند. موضوعی که به خودی خود موضوعی خواندنی و جذاب است که با پرداخت نسبتا خوب و معماگونهی علوی خواندنیتر هم شده. اما همین داستان عشق بعضی جاهاش حسابی میلنگد و زیادی باورپذیر نیست. مثلا چهگونه جملهی چند کلمهای استاد به دختر که او را از خود میرنجاند زندگی او را به کلی نابود میکند! اما همین جمله بعدها سبب عشق آتشین دختر به او میشود؟ یا مثلا کتاب میخواهد از عشق ناکام دختر به استاد حرف بزند اما در عمل دختر موفق به کامجویی از استاد میشود! و یا اینکه گاهی توصیفات دختر از خودش به قول مسعود فراستی در نیامده بود و آن حس عشق واقعی را به مخاطب القا نمیکرد. یا این که تا آخر داستان دلیل اضطراب اغراق گونه دختر به خواننده تفهیم نمیشود. و...
نتیجه: با این تفاسیر چشمهایش به هیچ وجه اثر ضعیفی نیست که ارزش خواندهشدن را نداشته باشد. مخصوصا آن که کتاب تا حدودی انسان را با حال و هوای آن دوران آشنا میکند. شاید اگر همین کتاب را نویسندهای گمنام و در روزگار فعلی مینوشت الان عکسهاش را روی جلد مجله های عامه کمیاب میشد اما چه میشود کرد که علوی نه گمنام است و نه کوچک. خلاصه اینکه چشمهایش ارزش یکبار خواندهشدن را دارد.
به روال سیستم امتیازدهی این روزها متداول مجازی: سه از پنج!
آمار تعداد مجروجین و فوت شدههای مراسم چهارشنبهسوری سال نودوپنج، پنجاهوهشت مصدوم (از سوختهگی درجه اول گرفته تا قطع عضو) و هفت فوتی میباشد. آن هم با کلی تبلیغ و کمپین برای نه به حادثه در این ایام به یاد شهدای آتشنشان. فرض کنید چهارشنبهسوری نه یک مراسم سنتی و ملی که یک مراسم مذهبی میبود. نه با همین تعداد مجروح که حتی با نصف این مقدار. آیا آن وقت باز هم همهی این جماعتی که دم از لزوم فرهنگسازی برای کاهش خطرات چهارشنبهسوری میزدند باز هم همین حرفها را تکرار میکردند یا به بهانهی خشونتطلب بودنِ دین خواستار حذف آن میشدند؟
آمار تعداد فوتشدههای تصادفات سفرهای نوروزی به سمت شمال (فقط به سمت استان مازندران) در نوروز سال نودوپنج، سیوهفت نفر میباشد. فرض کنید این تصادفات نه در محورهای منتج به شمال که در محورهای منتج به شهرهای مذهبی، مثلا کربلا در ایام اربعین اتفاق میافتاد. آن هم نه با همین مقدار کشته و مجروح. با مقداری بسیار کمتر از این. آیا آن وقت باز هم همهی این جماعتی که دم از لزوم فرهنگسازی در رانندهگی و توجه به قوانین دارند باز هم همین حرفها را تکرار میکردند یا به بهانهی خطرناک بودن آن خواستار مسدودسازی راه های آن میشدند؟
مقدار تخریب جنگل و سایر منابع طبیعی را در مراسم سیزدهبهدر سال گذشته در نظر بگیرید. (چون معمولا این تخریبها را بر حسب عدد و رقم بیان نمیکنند با نگاهی به اطراف خود در هنگام مراسم آن را در ذهن خود تقریبسازی کنید). فرض کنید نصف این تخریب مثل حاصل یک گردهمآیی مذهبی میبود. آیا آن وقت باز هم همه این جماعتی که دم از لزوم فرهنگسازی در احترام به محیط زیست دارند باز هم همین حرفها را تکرار میکردند یا به بهانه ضرر داشتن آن خواستار حذف آن میشدند؟
مقدار صدای تولیدی در یک مراسم شادی، مثلا یک عروسی را در نظر بگیرید. آن را با صدای یک مراسم مذهبی، مثلا ایام عزاداری محرم مقایسه کنید. (میانگین عدد صدای تولیدی برای یک مراسم شادی، حول عدد صدوبیستوشش دِسیبِل میچرخد که این برای نواحی مختلف، کمی متفاوت است. بدیهی است که این عدد برای شهرهای غربی و کُرد مقداری بیشتر از این عدد و برای شهرهایی با بافت مذهبی شبیه یزد و کاشان کمتر از این مقدار است. و میانگین صدای تولیدی برای یک مراسم مذهبی هم حول عدد صدوهفده دِسیبِل میچرخد که باز هم این برای نواحی مختلف کمی بالاو پایین دارد. مثلا شهرهای مذهبی شبیه قم و کاشان بیشتر و برای بعضی مانند شیراز و سنندج و ارومیه کمتر از این حد میباشد). آیا این جماعتی که دم از یک شب، هزارشب نمیشود و اصلا صداش بلند نیست و نه کجاش مُخل آسایش است میزنند همین عبارات را در هنگام مراسمات مذهبی به کار میبرند؟
و...
پ. ن: باورم هست بیانصافی، بیوجدانی و عدم حقپذیری تا یک جایی وامدار شرایط اجتماعی شخص میباشد اما یقین دارم از یک جایی به بعد باید قضیه را در نُطفه و لقمهی طرف جستوجو کرد.
اعتقاد دارم انسان در طول زندهگی یا باید این طرف را بچسبد و یا آنطرف را. و هر کار و اقدامش در راستای یکی از آنها باشد، یا راحتی خود یا خشنودی خداوند. هرچیزی جز آن را اگر خَسَرَ ندانم قطعا بیهوده و بیفایده میدانم. این اقدام هرچیزی باشد فرقی نمیکند. چه رنگی پنگی کردنهای تخممرغ هفتسین باشد و چه گذاشتنِ سکه و سبزی و حتی خود تشکیل سفرهی آن. حالا هی بیاییم و برای آن دلیل بتراشیم که سکه یعنی برکت و سبزه یعنی سرزندهگی و سبزی من از تو و سرخی تو از من! برای همین هم مدتهاست که دیگر میل و رغبت چندانی به آمدوشد بهار و فصلهای دیگر ندارم و اگر نبود عید و سنتِ زیبای دیدوبازدید و تبریک و شلوغی بازار و رخوت ظهرگاهی و از همه مهمتر عهد سالیانهی من برای انجام بعضی از کارها و دوری از بعضی چیزها نبود، شاید اصلا نفهمم که بهار کی آمده و کی رفته.
حالا که دارم سال را مرور میکنم میبینم سال عجیبی بود برایم. سالی که بیشتر از دست دادم تا تا به دست آوردم. ازدستدادنهای بزرگ و به دست آوردنهای کوچک. سال تصمیمهای اشتباه. دلشکستنها. دلخوریها. اشکها. مرگها. آتشها. فروریختنها. دردها. رنجها. رنجها. رنجها...سالِ هزاروسیصدونودورَنج!
با اینحال نه ناشکر هستم و نه ناامید. چرا که آدمی با امید زندهاست. و امیدوارم سال نو، سال رنج نباشد، گنج باشد. برای همه!
بلاگستان را نبینید که این روزها اینقدر سوت و کور شده. روزگاری برای خودش کسی بود و کیا و بیایی داشت و بلاگرهای درجه اولی توی آن توپ میزدند! بلاگرهایی که نه خواب زده بودند و نه منفعل و نه ترسو. یعنی نه از حوادث اطرافشان بی خبر بودند و نه در برابر آنها خنثی و نه ترس از ابراز مانع از بیان نظراتش میشد. به وقتش در برابر مسائل و حوادث سیاسی و اجتماعی و فرهنگی به حرف میآمدند و عقایدشان را ابراز میکردند و از آن دفاع. هرچند هم گاهی برای عقایدشان هم بهایی میدادند. مثلا وبلاگ دانشطلب، سردبیرخودم، تورجان، زهرا اچ بی و...اصلا نقطه شروع بسیاری از موجهای اجتماعی و چالشهایی که این روزها در تلهگرام و اینستاگرام زرد شدهاند، همین بلاگستان بود. آن هم نه چالشهای مسخرهای مثل چالش اسکرینشات از صفحهی اول موبایل و چالش گذاشتن عکس سیاه و سفید و عکس کارت ملی خود! چالشهایی مهم! چه چالش جالب و زیبایی مثل نامهای به حضرت مسیح که چند سال پیش، دم عید کریسمس مسیحیها صورت گرفت و تا مدتها ادامه داشت و چه چالش زننده و مشمئزکنندهی تننویسی زنان! بله دقیقا با همین عبارت بدون هیچ کلمهای اضافه و کم: تننویسی زنان! که هدف خود را نوشتن از تجربیات و خاطرات و واقعیاتی؟! که برای دنیای مردانه هراسناک است واهمهناک! قرار دادهبود. البته بماند آن که اساسا پرداختن به این مسئله چه هراسی میتوانست در دلهای مردها بیندازد به جز خوراک متنی برای خوانندهگان داستانهای مستهجن! بگذریم. بلاگستان فشردهی شدهی دنیایی بود که در آن زندگی میکردیم با همهی خوبیها و بدیهاش. هرکس میخواست که بداند در دنیا و یا لااقل در کشور خودش چه میگذرد فقط کافی بود نگاهی به بلاگستان بیندازد. نه مثل حالا که اولا خیلیها از واقعیت گریزانند و ثانیا اگر هم دنبال آن باشند فکر میکنند امثال وحید آنلاین و آمد نیوز آن راهبری هستند که آن ها را به واقعیت موجود میرساند. از اینها گذشته، حتی ورود به بلاگستان هم برای خودش آدابی نانوشته داشت. خواندن، خواندن، خواندن و اگر توانستن نوشتن نه این که نوشتن، نوشتن، نوشتن و بعد از آن باز هم نخواندن! و...
حالا مدتهاست از آن دوران گذشته. و خوب یا بد تکنولوژیهای جدید و مشغلههای جدید جای آن دغدغهها را گرفته. قدیمیها یا دیگر نمینویسند و یا لااقل در وبلاگ نمینویسند و آنهایی که تازهگیها مینویسند هم خوب نمینویسند! اما این گذشت زمان باعث نشده که آن آشنایی وبلاگی و آن خاطرات شیرین را فراموش کنم.
اینها را گفتم تا برسم به قولی که مدتها پیش داده بودم. آن هم معرفی وبلاگهای خوبی که میشناسم و روزگاری با آنها سپری کردهام. حالا هم الوعده وفا! این شما و این هم معرفی چندتا از وبلاگهای خوب:
امید حسینی (آهستان): اگر از من بخواهند که بهترین وبلاگ را انتخاب کنم بی معطلی میگویم وبلاگ آهستان و اگر بگویند بهترین وبلاگنویس را اسم ببر فورا میگویم امید حسینی. حسینی قلم روانی دارد و عالی مینویسد. اطلاعات زیادی از احزاب و گروههای سیاسی و تاریخ انقلاب دارد که به راحتی و در مواقع لزوم از کشوی طبقهبندی ذهنش بیرون میکشد. و از همه مهمتر دید تازهای به وقایع و حوادث روزگار دارد. همیشه سعی کرده طرف حق را بگیرد ولو این که به ضررش باشد که گاهی هم بوده و...و از همه این ها مهم تر خار بزرگی بود بر چشم سایتها و شبکه های معاند. به طوری که آن سالها، خاصه سال هشتادوهشت و وقایعش، چهار چشمی مطالب وبلاگش را میپاییدند که بعد از هر مطلب دستپاچه و ناشیانه علیه آن بپردازند و یا ماستمالی ش کنند و...و فقط همین که خود من هنوز که هنوز است هرازگاهی به وبلاگش سر میزنم و متنهاش را چند باره میخوانم و لذت میبرم.
حسین درخشان (سردبیر خودم): وقتی کسی نمیدانست اینترنت چیست او یکی از اولین وبلاگهای فارسی ایران را داشت و وقتی هر بلاگری برای روزانهی صد بازدید با دمش گردو میشکست وبلاگ او روزانه بالغ بر بیست هزار بازدیدکننده داشت و برای همین همم به حق او را پدر وبلاگنویسی ایران میدانند. درخشان در ابتدا اشتباهاتی هم داشت. اشتباهاتی در حد تطهیر کامل اسرائیل و قصدش برای سفر به آنجا و انعکاس واقعیتهاش در مقابل به زعم خودش تبلیغات وارونهی ایران علیه آن جا. اما بعدها برگشت. هم از راهش و هم به ایران. آن قدر برگشت که حتی سایت بالاترین که در ابتدا ادعای بیطرفی را سرلوحه کارش قرار داده بود هم نمیتوانست، متنهای اورا تحمل داشتهباشد و نه تنها متنهاش را ثبت نمیکرد که حتی بعد از مدتی لینک ارجاع به سایتش را مسدود کرد! هرچند متاسفانه این بازگشت هم برای او چند سال زندان را به دنبال داشت و او را تا حدی از دنیای مجازی دور کرد.
توضیح اضافی اینکه لینک معرفی شده آدرس جدیدترین خانهی درخشان است. خانهی قبلیش ابتدا فیلتر شد و بعدش آرشیوش...
کبری آسوپار (یک وجب دل): تعارف که ندارم. من کسی را که از روی نوشتههاش بتوان تمام جزئیات بدنش را در ذهن ترسیم کرد را شاید زن بدانم اما قطعا خانم نمیدانم. برای همین هم دوست دارم با تعهد خاصی این عبارت را هم به ابتدای بند اضافه کنم؛ خانم کبری آسوپار. خانم آسوپار از معدود وبلاگنویسیهای خانمیست که مدتهاست از پوسته و حصار تنگ جنسیت خارج شده و انسانی مینویسد. سیاست رنگ بیشتر نوشتههای این روزهاش شده که مخلوط تلخ آن با لطافت قلم زنانهاش آن را خواندنی کرده. راستی با آن که حوزه تخصصی او سیاست است اما شعر هم میگوید...
زهرا حسینبابایی (زهرا اچ بی): وقتی زنی بخواهد توهمات را کنار بزند و دید واقعی داشته باشد باید هم منتظر باشد که از طرف هم جنسانش فحش بشنود و مسخره شود. تهدید شود و حتی وبلاگش چند باری مورد حمله هکرها واقع شود و یکباری هم هک شود... و خانم زهرا حسین بابایی آن را خواست. وبلاگ زهرا اچ بی کلاس درسی هست برای وبلاگنویسان خانمی که یاد بگیرند میشود نوشت. خوب نوشت و بازدیدکننده هم داشت. هنوز هم یادم نرفته چه گونه یک تنه مقابل آن موج زشت تننویسی قرار گرفت و با نوشتهاش خیل حامیان این موج را سوزاند!
توضیح اضافی اینکه لینک معرفی شده وبلاگ قدیمی و اولیهی ایشان میباشد. وبلاگ جدیدش با همین نام و دامنهی دات کام تا مدتها پیش موجود بود اما حالا به دلایل نامعلومی موجود نیست!
رجبعلی محبی (دردهای خاکستری): خواننده و نویسنده ثابت آن روزهای اوج و طلایی مجله همشهری جوان که محال است همشهری خوانهای قدیمی او را نشناسند و اغراق نکردهام اگر بگویم شهرت کنونی او از نصف بیشتر نویسندههای تازهی این مجله بیشتر است. استخوان خرد کردهی دنیای مجازی که نزدیک به دهسال تقریبا روزانه مینویسد و انصافا شیرین هم مینویسد. مهارتش در نوشتن کاریکلماتور هم که حکم خامهی روی شیرینیش را دارد. عجالتا یکی از کاریکلماتورهاش را اینجا بخوانید: روسیه، روسیه است!
محمدرضا امانی (قناری معدن): از آن وبلاگهایی بود که اتفاقی آن را پیدا کردم اما پیدا کردن همان و طرفدار شدن همان! بار اولی هم که چند پستش را خواندم حدس میزدم که قطعا نباید تازهکار باشد برای همین هم به کمک آرشیو دات اُ آر جی وبلاگ قدیمیش در بلاگفا را پیدا کردم و آرشیوش را چند روزه بلعیدم! درضمن امانی چند وقتی میشود که ستون یادداشت هفتهنامهی همشهری جوان را قبضه کردهاست.
این لیست به مرور تکمیل میشود.
میخواهم اعتراف کنم و این اصلا باب میلم نیست. میدانید خب اعتراف یعنی باید چیزی را بگویی که اصلا باب میلت نیست وگرنه اگر باب میلت باشد و بگویی که دیگر اعتراف نیست و مثلا میشود سخنرانی، گپ و یا هرچیز دیگری. اما به هرصورت میخواهم اعتراف کنم. اعتراف کنم که دیگر مدتهاست واژههای فمینیست و حقوق زنان و فعال حقوق زنان و فلانی علیه زنان و زنان علیه فلانی و چشم ها علیه زنان و زنان علیه جسمان! و کلی علیه و ضد دیگر برایم هیچ مهم نیستند. مخصوصا این اواخر که اتفاقی و غیر اتفاقی با بعضی از همین به اصطلاح خارهای فعال! از نزدیک دیدار داشتم و به عینه فهمیدم که بله، متاسفانه غم نان است که محرکه این رفتار آنهاست و اگر هم غم نان نباشد حتما غم شهرت و آوازه است و اگر غم شهرت هم نباشد خلاصه غم یک چیزی هست الا غم همنوعان! مثلا فلانی برخلاف حرفها و نوشتههاش معتقد است که مرد آیندهاش باید کمی هم که شده اهل تشر و عصبانیت باشد که باب میلش باشد وگرنه این پسرهای زیر ابرو برداشته که به تُف شیطان هم نمیارزند. و یا بهمانی که همان اول کار لاک رنگارنگ دستهاش را به دوستش نشان داد و با شیطنت و خندهی خاصی به دوستش گفت یعنی میشود بالاخره اینها مرد رویاهاش را به تور بیندازد و...
اما با این حال فقط این من هستم که این مسئله برایم هیچ اهمیتی ندارد و شاید این برای دیگران فوقالعاده بااهمیت باشد و اصلا از قبلش نان یک خانواده را در بیاورند! و از آنجایی که اصلا هم اهل تک خوری نیستم برای همین هم بد ندیم چند مورد از همین سوژههای فلانی علیه بهمانی را مفت و مجانی در اختیارشان قرار دهم. برید حالش را ببرید:
اخبار علیه زنان: اخبار داخلی را دیدهاید؟ خصوصا اخبار نیمروزی ساعت چهارده را؟ و به این دقت کردهاید که اسم گویندهی اخبار و نریتورها و نویسندههای خبر را مینویسد؟ و به این دقت کردهاید که برای مردها اسمشان را کامل مینویسند و برای خانمها فقط اسم فامیلیشان؟ خب چه مصیبتی بیشتر از این؟ واویلا! اصلا چه معنی دارد که اسم زیبا و لطیف زنان سانسور شود و اسمهای زمخت و خشن مردانه نوشتهشود؟ آیا این مصداق بارز تبعیض علیه زنان نیست؟ واحسرتا! وااسفا!
شیراز علیه زنان: این قسمت از داستان «یک دقیقه بیشتر» از فروغ کشاورز را در همشهری داستان شماره هفتادوسه بخوانید: شیرازیها زنهای همسایه و فامیل را «مامان+اسم بچهی اول» صدا میزنند. همان امفلانی که عربها میگویند. فقط در صورتی به اسم خودت خطابت میکنند که بچه نداشته باشی...ملاحظه کردید؟ در روز روشن و علیه زنان؟ یعنی چی که زن را با اسم فرزندش صدا میزنند؟ پس خود وجود زن چه؟ آیا این کافی نیست برای نشان دادن ظلم علیه زنان؟ من که خودم از شیراز انتظار نداشتم. حالا این رسم برای اعراب با توجه به پیشینهشان قابل انتظار است اما برای شیراز ابداً! البته این علیه زنان بودن وقتی است که فرزند اول دختر نباشد وگرنه اگر دختر باشد که عین خوبی است! هشتگ: فروغ کشاورز علیه زنان! همشهری داستان علیه زنان!
شبکه افق علیه زنان: بروبچههای قدیمی همشهری جوان مدتیست همهگی باروبندیل را جمع کردهاند به سمت شبکهی افق و برنامه «محرمانه خانوادهگی». تکلیف برنامه که از همان اسمش مشخص است. مهگر میشود خانوادهای باشد و علیه زنانی صورت نگیرد؟ فقط قسمتی از یک قسمتش را برایتان شرح میدهم خودتان دیگر حساب کار دستتان بیاید از این همه تبعیض و علیه! مجری خانم با چهار دختر جوان نشسته و از معیارهاشان در مورد ازدواج میپرسد. مثلا اینکه آیا مرد پولدار کمتفاهم را ترجیح میدهند یا مرد پولندار با تفاهم!
درسخوانها علیه زنان: همکلاسیم که از قضا دختریست و رنک یک کلاس هم هست. آن هم با معدل نوزدهوهفتاد! میدانید معدل نوزدهوهفتاد یعنی چی؟ در دانشگاه ما معدلهای بالای نوزده راحت میتوانند از امریکا پذیرش بگیرند. در این حد یعنی! (تشویق جماعت فعال!) حالا حدس بزنید این همکلاسی به چه چیزی بیشتر فکر میکند؟ تلاش برای اپلای؟ تلاش برای ادامه تحصیل؟ هیچکدام. به اسم فرزندهاش در آینده! یعنی نقش مادری. یعنی نقش ظلمپذیر مادری! واحسرتا! (گریهی جماعت فعال!)
من علیه زنان: راستش من اصلا علیه هیچ زنی نیستم اما میتوانم برای سیر کردن شکم یک فعال، تا حد امکان نقش یک فعال ضد زن را بازی کنم تا آن فعال بینوا هم با نوشتن علیه من به نانی برسد!
جهان علیه زنان: اگر دقت کنید همه چیز علیه زنان است. فقط باید کمی زیرک بود و آنها را پیدا کرد. مهگر نه؟
فرض کنید شخصی وارد خانه شما شده، چند روزی را میهمان بوده و شما هم حسابی از او پذیرایی کردهاید و هرچه را داشتهاید را در طبق اخلاص گذاشتهاید. حتی گاهی مهمان رفتارهایی خلاف میل شما انجام داده اما شما به رویش نیاوردید. مثلا وسیلهای از خانه شما برداشته و رفتهاست. و حالا شما به او نیاز دارید و از او کمکی را که میتواند، میخواهید. اما او به خواسته شما بیتوجه است. شما این رفتار او را چه مینامید؟ نامردی؟ سوءاستفاده؟ دزدی؟ کلاهبرداری؟ یا...من به شخصه نامی را برای این رفتار انتخاب نمیکنم اما قطعا آن را در لیست کارهای «بد» قرار میدهد.
و حالا حکایت خوزستان این روزها. ما همان میهمان و آنها همان میزبان. منابعش را، نفتش را، کارونش را،...راضی یا ناراضی، دلخواه یا اجبار از او گرفتهایم و حالا که وقت کمکشان است، ما...لطفا «بد» نباشیم!