اگر میدانستم که از هول آمدنت، پایم بهترین ماشین اسباببازیم را میشکند، هیچگاه برای آمدنت خوشحالی نمیکردم و تو هم اگر میدانستی که بعد از آن، از هر آمدنِ بیخبری متنفر میشوم. هیچگاه بیخبر نمیآمدی!
- ۲۵ نظر
- ۰۸ شهریور ۹۵ ، ۲۲:۲۷
اگر میدانستم که از هول آمدنت، پایم بهترین ماشین اسباببازیم را میشکند، هیچگاه برای آمدنت خوشحالی نمیکردم و تو هم اگر میدانستی که بعد از آن، از هر آمدنِ بیخبری متنفر میشوم. هیچگاه بیخبر نمیآمدی!
بعد از عمری، اتفاقی، او را در خیابان دیدم. گفت: هنوز هم املات ضعیفه؟ و من یادم آمد از وقتی که جریمهی املایم دیکته گفتنهای او شد، دیگر هیچ املایی را کامل نشدم. لبخند زدم و گفتم: اره ضعیفه!
هیچوقت با دوستتان شوخی نکنید و هیچوقت سینهی برآمده از چاقی و باشگاهش را دستمایهی طنز قرار ندهید که فردا باید منتظر خواستگار باشد. در ضمن اصلا با خودتان نگویید، بعدا از دلش در میآورید. خاصه برای دوستی که فاصلهی بین دیدارهایتان بیش از دو هفته است. چرا که نه اَجَل منتظر شما میماند و نه آن نیسانی که در جاده خاکی، صدتا را پُر کردهبود.
آن اوایل که موج آزادی یواشکی زنهای ایرانی توسط مسیح علینژاد به پا شد، این مسئله خیلی برایم جالب بود. این که عدهای برای خواستهی خود (درست یا غلط) اینگونه با هم متحد شدهاند و به دنبال رساندن صدای خود به گوش همه هستند. همهاش آن را دنبال میکردم. به هر نحوی از آن اطلاعات کسب میکردم. پای حرفهاشان مینشستم و ازشان سوال میپرسیدم و با آنها بحث میکردم. نظر میدادم و نظرهاشان را گوش میکردم و... کمی بعد این ماجرا برایم یخ کرد. حسم را به آن از دست دادم و دیگر آن را دنبال نمیکردم. بعدترها خنده جایگزین بیحسی شد و تا همین الان که هربار هر داستان یا خبری از آن میشنوم پقی میزنم زیر خنده! خندهای بر دختران سادهی فریب خوردهای که گولِ بازی را خوردهاند و وارد بازی شدهاند. به نظرم علینژاد و امثال او با این حرکت بزرگترین خیانت را علیه زنان و بزرگترین خدمت را به زنستیزان کردهاست. و اگر من جای جماعت مردسالار میبودم هر ساله از او به خاطر این خوشخدمتیاش تقدیر میکردم و حسابی هواش را میداشتم. چه خدمتی؟ چه خدمتی بالاتر از این که سالهاست تمام خواستههای به حق یک زن را محدود کردهاند به نمایان بودن یا نبودن چند تار مو! و همین چند تار مو را این قدر بزرگ جلوه دادهاند تو گویی که اگر موهاشان آزاد باشد تمام مشکلات حل میشود. بیاییم با خودمان رو راست باشیم. اصلا فرض کنیم حجاب برداشته شده و همه زن ها توانستهاند با هرپوششی در جامعه ظاهر شوند. و حتی بیشتر اصلا فرض کنیم این آزادی از نوع پوشش به یک وجب پایینترِ نافِ زنان هم برسد و هر زن بتواند هم زمان با هر تعداد نفری بخوابد و به اصطلاح خودشان، اختیار تنشان را داشتهباشند. خب بعدش چه؟! آیا این نهایت خواسته یک زن است؟ این که آزاد باشد که فقط دلبری کند؟! یعنی دختران ما ریاست فلان اداره و بهمان کارخانه و حتی حضور در مجلس را حق خود نمیدانند و فقط با همین تار مو راضی و بلکه ارضا میشوند؟! قدما میگفتند باید به مرگ گرفت تا به تب راضی باشد آیا برداشتن حجاب مرگ خواسته دختران ماست؟ واقعیت تلخیست که سالها دختران ما بقیه ابعاد جامعه را دو دستی تقدیم آقایان کردهاند و چسبیدهاند به چند تار مو. هر بار خبری از اعتراض زنان است پای حجاب هم در میان است! هربار کمپینی از زنان برپا میشود پای حجاب در میان است! هربار حرکتی از زنان صورت میگیرد بر مبنای حجاب است! مثلا آرزو به دل ماندم روزی زنان به خاطر علم تحصن کنند! به خاطر پول! به خاطر گرفتن مثلا حق خود از جامعه. یا مثلا کمپینی برپا کنند برای مثلا حضور در انتخابات مجلس و یا هر پست اجرایی دیگری و تصمیم بگیرند حق خود را از تمام مردانی که به زعم آن ها گرگ هستند، بستاننند! قسمت ناراحت کننده این ماجرا هم این است که این خود گولزدهگی و سرگرمشدهگی هم فقط مختص به عوام نیست. هنرمندان و مثلا روشنفکران هم گرفتار همین سطحینگری شده اند. ترانه علیدوستی تتوی فمینیستی را روی دستش خالکوبی کرده و اعلام کرده یک فمینیست است! خب که چه؟ به چه دردی میخورد این؟ تا به حال شده همین خانم فمینیست از شهرتش برای تهییج زنان برای حضور در جامعه استفاده کند که زنان چه نشستهاید باید جایگاه خود را در علم و هنر و ورزش و...در جامعه به دست بیاورید؟ یا شده اعلام کند: ای دختران طرفدار من! در فلان انتخابات به فلان کاندیدای زن رای دهید تا بتواند مشکلات شما را پیگیری کند؟ و... هرچند این مشکل به کم قانع بودن، فقط مختص به ایران نیست و حتی در کشورهایی که بهشت زنان آزادیخواه است هم دیده میشود. (نگاهی به برندگان جوایز علمی، مسئولان سیاسی و...بیندازید!) اصلا بیاییم از زاویه دیگری هم به ماجرا نگاه کنیم. از بین دوستانم پسرها ازدواج نمیکنند، چون میخواهند ادامه تحصیل بدهند و به سایر آرزوهای خود برسند اما دخترها درس نمیخواننند تا ازدواج کنند و توسط شوهرشان به آرزوهای خود برسند. از بین دوستانم پسرها همه کارهای اجرایی دانشگاه را در دست گرفتهاند دخترها هنوز در حال عوض کردن رژ لب و به نمایش درآوردن اپیلاسیون خود برای دلبری کردن هستند و هزار و یک مثال دیگر....
و به نظرم این جانمایه چیزی است که در جامعه وجود دارد. دختری که حتی خودش را هم باور ندارد که میتواند و همین که بتواند یک کف دست پارچه را کنار بزند گویی به خواستهاش رسیده. دختری که اوج خواسته های چند سالهاش رها کردن موی سر خود است. دختری که هیچ دغدغهی دیگری جز نمایاندن ندارند. دخترانی که خودشان خودشان را محدود به فقط رهایی از حجاب کردهاند. خودمانیم چنین دخترهایی شایستهی تو سری خوردن نیستند؟!
ماهِ اول: بود و نبودش فرق میکرد. نبودش بهتر بود. اولش که گوشهی وی آی پی اتاق را که حسابی برایش نقشه کشیده بودم گرفته بود. بعدش باید حرصِ تقسیم اینترنت را هم میخوردم. اینها به کنار. روی مُخ ترین قسمت ماجرا، ساکتِ ساکتِ ساکت بودنش بود .فکر کنم باید با انبردست کلمات را از دهانش استخراج می کردم. بزرگتر بودنش هم یک احساس ادبِ کاذب را در وجودم قل قل می داد که به هیچ وجه باب میلم نبود.راستش اصلاً حضورش زیادی سنگینی می کرد. شاید میخواستم حرفی خودمانی بزنم.اَه! این این جا چه کار میکند؟
ماهِ دوم: بود و نبودش فرقی نمیکرد. همان گوشه ساکت و آرام نشسته بود. تقریباً یک و نیم برابر من سن داشت و همین هم باعث شده بود نه من کاری به کارش داشتهباشم و نه او کاری به کارم. تازه اسمش را هم یاد گرفتهبودم و تعارفات الکی صبحانه/نهار/شام تنها پالسهای ارتباطی بین ما شده بود. الآن که فکر میکنم اصلاً من کی کارم با اینترنت زیاد بوده که حضورش مانع کارم شدهباشد؟
ماهِ سوم: بود و نبودش فرق میکرد. بودش بهتر بود. همین که اواخر هفتهها در اتاقی که تنهایی، چهره ی هیولاطورش را برملا میکرد، تنها نبودم خودش نعمتی بود. مشترکاتی هم ایجاد شده بود و گپهایی هم! حتی دمش هم گرم! گهگداری، زحمت درست کردن غذاهای خام و جارو را هم میکشید.
حالا: رفت! اصلاً قرار نبود که بماند. همان اوایل هم صحبت از رفتن میکرد. دنبال یک خانه جمع و جور میگشت که حاصل شد. هنوز بارو بندیلش همین جاست. مرتب و منظم. در منتها الیهِ اتاق و به امپیتریترین شکل ممکن. حالا که فکر میکنم راستش هیچ خاطرهی قابل ذکری با هم نداشتیم که بعدها بخواهیم نقلش کنیم .حتی امکان دارد همین روزها، همین حداقل تصویرها هم در لابهلای ذهنمشغولیها و روزمرگی های زندگی هرکداممان گم و گور شود. اما قصه ی غریبیاست این دلتنگی. هم برای من و هم شاید برای او...
پ. ن: کم کم ایجاد میشود و انباشته. لحظه به لحظه، تصویر به تصویر، رفتار به رفتار، صدا به صدا، دلت را پُر میکند و وقتی که پُرشد. در یک آن، تهِ دلت را خالی میکند. به همین سادگی! به احترامِ «عادت»، این حس عجیب و غریب...
قرار شد به نوبت بطری خالی را بچرخانیم. سر بطری به سمت هرکس شد، چرخاننده از او سوال بپرسد. او چرخاند و سر بطری درست مقابل من ایستاد! پرسید عاشق چه کسی هستم؟ دلم گفت او اما زبانم گفت هیچکس! بعدها فهمیدم او به عمد بطری را جوری چرخانده بود که سرش به سمت من بیفتد که بتواند از من بپرسد. اما افسوس که این را دیر به من گفت. همان شبی که برای تولد پسرش بیمارستان رفتهبودم!
کینهاش را به دل گرفتهبودم. درست از وقتی که آن شاه تیلهام را برده بود. شک نداشتم که کار خودش بود. بسته تیلههایم که افتاد فقط او آنجا بود و به من کمک کرد. آن تیله را با هزار زور و زحمت از ته یک اسپری رنگ درآورده بودم. طلایی بود. بین آن همه تیله، این حکم همان زنبوری بود که بین چند هزار زنبور دیگر، ملکه شدهباشد. باید میرفتم و پس میگرفتمش! چهطور؟ دعوا؟ بیخیال! دموکراسی و گفتو گو؟ فکرشم نکن! فقط یک دوئل میتوانست تکلیف را روشن کند. تیله در برابر تیله! یک دوئل تیلهای. قبلش باید حسابی تمرین می کردم. تیرم خطا میرفت،میفهمید که چشم به آن تیله دارم و دیگر محال بود به میدانش بیاورد. دو روز فرصت داشتم تا مسابقات محلهای.وقت مسابقه آن جا آنقدر شلوغ میشد که نه میشد جر زد و نه کسی شک میکرد. وقت کمی نبود. باید از یک بازیکن آماتور، حرفه ای میشدم. تمرینات سخت و فشرده بدنسازی، هوازی، بازی بدون تیله! و... در دستور کار قرار گرفت! و نصف روزی هم برای ریکاوری! روزش که رسید، آماده بودم. نوبت من شد. زاویه ◦56=α را گرفتم و پرتاب کردم. رفت توی چاله. رفت به هدف. انگری بردزیان! باید لُنگ بندازند از بس دقیق بود. نصف راه را رفته بودم. بقیه تیلههای میدان را ورانداز کردم. خوشبختانه آن تیله من هم بود. اما بدیاش این بود که دور بود. خیلی دور. میشد قشنگ چند تای کنار چاله را جارو کرد و برد ولی آن یکی را نه! تا به حال از آن فاصله نزدهبودم ولی حالا باید میزدم. یا بخت! یا اقبال! تمام نیرویم را در چلهی کمان گذاشتم و رهایش کردم. صدایش که برایم شبیه سمفونی بتهوون بود، هنوز گوشم را نوازش میدهد: تق!
از وبلاگ و وبلاگنویسی گلایه داشت. گفت بازدیدکنندهاش کم است و کسی قدر نوشتههایش را نمیداند و به خاطر همین هم میخواهد وبلاگش را تعطیل کند. اما بعد از آن دیگر هیچ وقت این حرفش را تکرار نکرد چرا که بازدید و کامنتش چند برابر شده بود. تا پنجاه روز بعد که بیخبر وبلاگش را حذف کرد و رفت. رفت و من ماندم و یک سیستم و چند هزار بازدید و چند صد کامنت و تنی خسته!
یک مسئلهای که این روزها مطرح است ادعای دخترانی است که مدعی دستمالی شدن در اماکن شلوغ و وسایل نقلیه عمومی هستند. بیشتر این دختران سنی در بازه 18 تا 25 سال دارند و غالبا بسیار شاکی از شرایط موجود هستند و هر نگاهی را هرزه میپندارند و همیشه دستی را در حال مالیدن پایین تنه خود حس میکنند! البت هرکس که حنجره و تار صوتی داشته باشد میتواند هر حرفی افاضه نماید و هر ادعایی بکند. منتها تا زمانی که این ادعاها به دلایلی متقن مزین نشدهباشد بادی بیش نیستند. مضافا باید توجه داشت که قاطبهی این افراد مدعی را جماعت فمینیستی تشکیل میدهند که به تجربه نشان دادهاند به صنعت اغراق علاقه بسیار دارند و ید طولایی در استفاده از آن دارند. لذا اگر منطق این ادعا همان منطقی باشد که هر نگاه جنس مخالف را به مثابه یک تجاوز تلقی میکند پر واضح است که در این ادعا هم تا چه میزان از صنعت اغراق استفاده شده است! اکنون مسئله بررسی صحت این ادعا و منطقی است که پشت آن خوابیده است! در وهله اول باید توجه نمود که مقررات شبکه حمل و نقل عمومی درهای ورودی و محل های استقرار جداگانه برای بانوان و آقایان در نظر گرفته و مشاهدات شخصی راقم این سطور نیز چیزی جز این را نشان نمیدهد و این یعنی در این قبیل اماکن تماس به حداقل مقدار میرسد. وانگهی اگر تخطی از این قانون توسط مردی صورت گیرد حق اعتراض برای بانوان کاملا محفوظ است و بدیهی است که عدم اعتراض ایشان به حضور یک مرد در قسمت بانوان چه معنایی می تواند داشتهباشد! علی ای حال گیریم که مردی بتواند وارد قسمت بانوان شود و باز گیریم که با اعتراض بانوان روبرو نشود و بازتر! گیریم که بتواند تن زنی را تعمدا لمس کند در این صورت با دو حالت روبرو میشویم اعم ازاینکه هر دو راضی باشند و یا اینکه مرد راضی باشد و زن ناراضی! که در حالت اول هر دو راضی اند و دیگر راضیاند و کاریش نمی شود کرد! فقط باید از بانوی محترمه تقاضای عاجزانه کرد که به محض خروج از وضعیت همه چیز را فراموش نکند و داد سخن سر ندهد که وای بر حقوق زنان و الخ...در حالت دوم هم خانم ناراضی است و مرد به حریم او تعدی کرده که راقم این سطور ابدا در پی نفی آن نیست و آن را به شدت محکوم میکند وانگهی باید دید که این اتفاق شوم آنقدر که توسط عدهای بولد میشود از تکرر برخوردار است؟ آیا آن طور که عده ای میگویند این اتفاق در جامعه جاری وساری است و همه مردان ایرانی هیز دستاند و چشمشان علی الدوام به باسن و سینه و آستین بانوان است؟ آیا تمام بانوان ایرانی عفیف و پاکدامن و بیزار از دیده شدناند و تمام مردان ایرانی مخازنی پر از اسپرماند که حیات و مماتشان جز برای ارضای شهوت نیست؟ آیا واقعا این گونه است؟ خوشبختانه مدتهاست که نگاه صفر و یکی به این قبیل مسائل منسوخ گردیده و هیچ خرد سلیم و هیچ وجدان بیداری این حد از یکجانبهنگری را نمیپذیرد! تنها مروج و دمنده این نوع دیدگاه فمینیستهای دو آتشهای هستند که خودشان توهم دیدهشدن میزنند و خودشان توهم مالیده شدن میزنند و خودشان فکت صادر میکنند و خودشان حکم به تنزیه جنس مطبوع و تقبیح آن جنس دیگر میدهند! اصلا آیا تا کنون کسی از ایشان پرسیدهاست که دقیقا از کدام مجرا متوجه نگاه هیز مردان به خود شدید؟ جز از مجرای چشم؟ جز از طریق دیدن؟ آیا جز با نگاه می توان نگاه دیگران را فهمید؟؟ آیا این افراد میپذیرند که آنها هم بیمیل به دیدن جنس مخالف نیستند؟ یا اینکه مدعی وجود چشمهایی در عقب و طرفین سر خود میشوند که آنها را از نگاه هیز مردان با خبر میکند؟ یا شاید به ماورائ الطبیعه و اشعه نگاه مردان متوسل میشوند؟! به هر تقدیر این افراد یا باید بپذیرند که آن ها هم کم میل به دیدن جنس مخالف ندارند! و یا اینکه بپذیرند که در بسیاری مواقع فقط توهم میزنند که دارند دیده میشوند و در واقع هیچ خبری از نگاههای هیز و آتشین مردان نیست! در هر حال اگر کسی خود را بسیار زیبا و جذاب میپندارد و گمان میبرد که عالم و آدم در پی دیدن برجستگیها و فرورفتگیهای بدن اوهستند یا اقل کم دوست دارد که آنقدر جذاب باشد که همه چشمشان پی چالهچولههای تن او باشد میتواند با این تصورات خوش باشد ولیکن ای کاش میشد واقعیت را با توهم و تصور تغییر داد! ضمنا آنچه رفت ابدا نافی این موضوع نیست که در پاری از موارد ازدحام جمعیت باعث اختلاط دو جنس میشود و حقیقتا تعمدی در کار نیست! وجدان حقگرای یک بانو میتواند درک کند که این حالت برای یک مرد هم عذابآور است! البت که گفتهشد وجدان حقگرا و نه وجدان فمینیسمگرا که هیچکس در برابر توهمات عدهای خودشیفته و خودجذاببین ابدا پاسخگو نیست!