ویار تکلم

آخرین مطالب

دوشنبه‌ی همین هفته، هشت‌مین آلبوم موسیقی محسن چاوشی منتشر شد. به نام «امیر بی‌گزند»! نامی برگرفته از عنوان سرآلبومی آن با شعری از حضرت مولانا. معجونی از عناصری که قبل از آن شاید به سختی می‌شد ممزوج شدن‌شان را با هم تصور کرد. بهروز صفاریان خبره و کارکشته در موسیقی پاپ در کنار فرشاد حسامی جویای نام در سبک راک و بهروز نقوی ناشناس در حوزه‌ی موسیقی. مولانا با شعرهای سحرانگیزش در کنار ترانه‌های یاغی علی‌اکبر یاغی‌تبار، ترانه‌های صعب الوصول حسین صفا و واژگان پدرام پاریزی تازه‌کار! اما هرچه بود این ترکیب شکل گرفت و تا به این جای کار طبق شنیده‌ها و دیده‌ها در فضای واقعی و مجازی هم مورد توجه قرار گرفته‌است. با این اوصاف باز هم به سختی می‌توان برای این البوم با سایر آلبوم های دیگر این حوزه تفاوتی قائل شد اگر و تنها اگر نام هر خواننده دیگری به جای محسن چاوشی روی کاور آن درج می‌شد. این آلبوم اگر نام محسن چاوشی را با خود یدک نمی‌کشید می‌شد شبیه آلبوم‌های سایر خواننده‌گان؛ آلبومی که هدف آن نه اضافه کردن چیزی به مارکت موسیقی که تلاش برای پر کردن سالن‌های کنسرت پس از آلبوم با ترانه‌های سطحی و تین‌ایجری! که هدف آن افزایش تعداد فالوئرهای اینستاگرام و افزایش ممبرهای تلگرام است! که هدف آن افزایش صف امضا گرفتن و سلفی‌های ده هزارتومنی در هتل شهر محل کنسرت است. که...اما اساسا این اهداف برای کسی که نه کنسرت گذاشته و نه ارتباط وسیعی با هوادارن‌ش دارد و هر چند ماه یک‌بار به زحمت یک پست را می‌شود از صفحه‌اش استخراج کرد و...محلی از اعراب ندارد! اما به راستی هدف چاوشی از انتشار آلبوم چیست؟

در این جا مایل‌م برای جلوگیری از زیاده‌گویی فقط به سر آلبومی این آلبوم (امیر بی‌گزند)  بپردازم. برخلاف رویه‌ی اکثر خواننده‌گان که نام به زعم خود محبوب‌ترین قطعه احتمالی خود را که معمولا بیس‌دار و تیج‌ایجری و به اصطلاح ماشین‌خور است  را روی آلبوم خود می‌گذارند، محسن چاوشی نام خودش را روی آلبوم می‌گذارد! قطعه‌ای بر آمده از خودش که با تارو پودش تنیده شده و خودش را توصیف می‌کند. توصیفی به‌تر از هزار کلمه مصاحبه و شو مجازی! به غیر از اولین آلبوم‌ش که یک جورهایی به واسطه‌ی مجاز شدن در آن ترس موج می‌زد و یک ترانه تلخ ساده است  باقی ترک هایی که هم نام آلبوم هستند موید همین ادعایند. از ژاکت و ترس از فقر و نداری‌های دوران کودکی گرفته تا پرچم سفید و خاطرات تلخ و وحشت‌ناک بمب‌باران های زمان جنگ و حتی پاروی بی‌قایق که از نامردی‌ها و نامرادی‌هایی که در طول مسیرش با آن رو به رو شده گله می‌کند. اما قصه‌ی امیر بی‌گزند با همه قبلی‌ها فرق دارد و این فرق را زمانی که نام‌ش از چنگیز به امیر بی‌گزند تغییر کرد نمود پیدا کرد. تغییر نام آلبوم از چنگیز به امیر بی‌گزند یعنی تغییر خود و راهِ چاوشی؛ از راه چنگیز به راه امیر! از راهی خسته و شاکی از ناملایمات زندگی و وارونگی چرخ گردون تا راهی به سمت کسی که او را از آسیب‌های خودی و غیرخودی محفوظ نگه می‌دارد! از راه چنگیزی که حتی بمب‌های خنثی شده از حمله دشمنان‌ش هم روی او اثر می‌کند و او را به تعبیری آش و لاش می‌کند تا راهی به سمت امیری که حتی از آسیب جان می‌دهد! از راه چنگیزی افسرده و وحشی که دید سیاهی دارد و هر مقابلی را دشمن می‌پندارد تا راه امیری که او را از هرچه قیل و قال است می‌بُرد و او را  با طرب و سماع سوی امیر بی‌گزندش می‌بَرد! انتخاب نام چنگیز برای این آلبوم یک حرکت درجا بود. به این معنا که او از آلبوم پاروی بی‌قایق تا به حال تغییری نداشته و مدام در حال شِکوه و گلایه از سختی‌هاست که البته این نام‌گذاری صورت نگرفت و در مقابل انتخاب نام امیر بی‌گزند یک حرکت رو به جلو و کمال بود. به معنای توجه کامل به محبوب و بریدن از اغیار! یک عشق‌بازی خالص و خصوصی با حضرت معشوق! بدون هیچ رنگی از جذبه‌های زمینی!  و این تغییر اصلا یک‌باره اتفاق نیفتاده است. کافی است مقایسه کنید آن چاوشی را که با یک گفته‌ی ابراهیم حاتمی کیا طغیان می‌کند با این چاوشی که در مقابل آماج حملات این چند وقت اخیر از جانب داریوش مهرجویی، مجتبی کبیری، حسام الدین سراج، اسماعیل امینی و...سکوت کرده تا با امیر یکی‌شدگی چاوشی را درک کنید!

چهل ساله‌گی سن مبعوث شدن است. سن تکامل! سنی که آن‌جا تازه تکلیف‌ت با جهان‌ت مشخص می‌شود و انسان تازه می‌فهمد که از دنیا چه می‌خواهد. می‌فهمد که آیا حق‌ش را از دنیا گرفته یا دنیا حق‌ش را از او گرفته! سنی که یکی مثل شهاب حسینی را می‌سازد. کسی که در یکی از بالاترین جشنواره‌های جهانی سینما بدون خوف و اضظراب از هجمه‌های بعدش جایزه‌اش را تقدیم امام عصر (عج) کند و این همان عشق‌بازی دونفره‌ی خالصانه و خصوصی است. ... و حالا محسن چاوشی در حوالی قله  چهل ساله‌گی قرار گرفته. قله تکامل. قله‌ای که می‌شود با فتح‌ش پرچم خودش را آن جا بکارد و نام‌ش را جاودانه کند. برای محسن چاوشی مسیر زیادی باقی نمانده. فقط کافی است بدون توجه به سنگ‌ریزه‌های مسیر به حرکت خود ادامه دهد و مسیرش را گم نکند. همین!

*بازتاب همین مطلب در هفته‎نامه‎ی هم‎شهری جوان

*بازتاب همین مطلب در سایت فرارو

*بازتاب همین مطلب در سایت جیم

  • ویار تکلم

بی‌مقدمه وسط حرف‌های‌مان ازش خواست‌گاری کردم. مثل کسی که منتظر باشد اصلا شوکه نشد. حتی سرخ هم نشد. به چشم‌های‌م زل زد و گفت که اصلا قصد ازدواج ندارد و شرایط‌ش طوری است که نمی‌تواند به ازدواج فکر کند وگرنه چه کسی به‌تر از من. مثل این بود که قبلا عین این جمله را به صدها نفر دیگر گفته‌باشد. برای همین هم زیاد اهمیت ندادم و پی‌گیرش نشدم. فکر کنم فکر کرد ناراحت شدم که پیش‌نهاد سینما را داد. من هم پیش‌نهادِ هیس! دخترها فریاد نمی‌زنند! را متمم‌ش کردم. وسط فیلم که صحنه تجاوز به کودک را نشان داد، بعض‌ش ترکید. آن هم چه ترکیدنی! مثل این که به خودش تجاوز شده بود! مثل این که به خودش تجاوز شده بود! مثل این که به خودش... اصلا دوست نداشتم دلیل عدم ازدواج‌ش به این ربط داشته‌باشد!

  • ویار تکلم

«ان مع العسر یسرا» برای برخی‌ها «ان مع العسرعسرعسرعسر...یسرا» است. "عسر"هایی که به قرینه‌ی لفظی حذف شده‌اند و "یسر"شان قرین می‌شود با مرگ.

  • ویار تکلم

چادر، زن را دور از دست‌رس مرد هوس‌باز قرار می‌دهد.

  • ویار تکلم

خوبی چادری بودن یک دختر این است که وقتی عاشق‌ش می‌شوی، مطمئنی که عشق‌ت هیچ رنگی از جذبه‌های شهوانی درش نیست!

  • ویار تکلم

پسرک مستاصل شدهبود. آخر هرچه به ذهن خود فشار می‌آورد، نمی‌توانست به یاد آورد که اذیت درست است یا ازیت. حس می‌کرد معلم هم چهار چشمی او را می‌پاید که دست از پا خطا نکند. ناگهان یاد حرف آن آقای تلویزیون که همه‌ش سرفه می‌کرد، افتاد که دی‌شب در مورد جنگ حرف می‌زد. شروع کرد به چرخاندن سر برای دیدن برگه‌ی امتحانی همکلاسی‌ش، در حالی که زیر لب می‌خواند: «و جعلنا من بین ایدیهم سدا...»

  • ویار تکلم

من زیاد وب‌لاگ میخوانم. مدتهاست که زیاد میخوانم. حتی این روزها هم که مشغله  و هجوم شبکه‌های مجازی و افول وب‌لاگ و وب‌لاگ‌نویسی باعث شده که کم‌تر فرصت و حوصلهی وبلاگ‌گردی داشته باشم، باز هم این خواندن‌م در رِنج زیاد قرار می‌گیرد. هرچند خُب بسیاری از خوب‌نویس‌ها عطای وب‌لاگ‌نویسی را به لقای‌ش بخشیده‌اند و انتخاب هم کم شده‌است اما کماکان هستند کسانی که با نگاه و قلم‌شان حس مکیفی را عایدم میکنند و عیش‌م را کوک می‌کنند و لب‌خندی میهمان لب‌م می‌کنند (که اگر فرصتی دست بدهد آن‌ها را معرفی خواهمکرد که این حس خوب ناشی از قلم‌شان را با شما شریک کرده‌باشم) اما این کیف‌ها هیچ هستند در برابر وقتی که با وبلاگ یک عدد فمنیست یا کسی که ادای فمنیستها (یقیناً خیلی‌ها معنای واقعی‌اش را نمی‌دانند) را در می‌آورد آشنا می‌شوم! اصلاً به شما هم پیش‌نهاد می‌کنم برای تنظیم خنده‌ی بدن‌تان! سری به این وب‌لاگ‌ها بزنید تا دیگر مشکلی بابت کم‌بود سوژه برای خندیدن نداشته‌باشید. من که هربار که مطالبی از این دست را می‌خوانم اگر کامنت‌دانی مطلب باز باشد خصوصی برای‌شان تایپ می‌کنم مرسی که هستید و می‌فرستم! یعنی تناقض و طنز است که از سرو روی‌شان می‌بارد. آن‌قدرها که الآن هول شده‌ام و نمی‌دانم از کجا شروع کنم! مثلاً یک اصطلاحی هست که باب است بین این جماعت که امروز به من فلان بار تجاوز شد! فلان نفر به من نگاه بدی داشته‌اند و این می‌شود تجاوز! دخول! البته از نوع روحی‌ش! و بعد از این نتیجه می‌گیرند که مردمان ما چشم ناپاک هستند و هیز و جامعه با شتاب صعودی رو به انحراف و اضمحلال است و باید از دیار فرنگ یاد گرفت که هیچ نگاه بدی به خانم‌ها ندارند. اصلاً هم فکر نمی‌کنند و یا شاید هم نمی‌خواهند فکر کنند که اولاً این که آدم هر جور سرخ‌آب سفیدآب بزند و توقع داشته باشد نگاه‌ها سمت‌ش جذب نشود اساسا برای انسانی که به دنبال زیبایی‌هاست امری نشد! چه این‌جا و چه هرجای دیگری. شبیه این است که ماشین آخرین مدل‌ت را وسط خیابان قفل نکرده، رها کنی و انتظار داشته‌باشی که اتفاقی نیفتند و سرو کله‌ی دزدی پیدا نشود. چنین چیزی دراتوپیا هم به سختی قابل تحقق است چه برسد به وضع موجود. ثانیاً هر وقت این فمنیست‌های وطنی همانند فرنگی‌ها در پاسخ به این که چه اندام سکسی و چه باسن خوش‌فرمی دارید کولی‌بازی در نیاوردند پاسخ‌شان مرسی و لطف دارید بود قول می‌دهم مردان هم آن ها را در کاباره‌ها دید بزنند. اصلا هم بحث حجاب نیست. این بدیهی است  که کسی اگر چیز با ارزشی دارید باید از آن محافظت کند. این را هر عقل سلیمی هم قبول دارد. حتی پیام‌بر خدا هم می‌گوید خودت مواظب خودت باش؛ اجتنبوا عن مواضع التهم! یا مثلاً هر دقیقه ناله و فغان‌شان از این بلند می‌شود که ما آزادی بیان نداریم و حق حرف‌زدن نداریم و سرکوب شده‌ایم و فلان و بهمان. آن وقت خودشان در مقیاس بسیار کوچک‌تر وب‌لاگ، یک هیتلر مجازی شده‌اند و سخت‌ترین قوانین را علیه آزادی بیان اعمال می‌کنند. از بستن نظرات گرفته تا بلاک‌کردن در اینستاگرام و حتی این که یک ایمیل هم از خودشان نگذاشته‌اند که احیاناً صدای مخالفان‌شان را بشنوند. حتی اگر این مخالفت در حد یک غلط املایی باشد. مثلا چندی قبل بابت غلط‌های املایی فراوان در یکی از همین وب‌لاگ‌ها که اتفاقاً ادعای بسیاری هم در عالم ادبیات و نوشتن دارد، تذکراتی دادم. اول‌ش که متوسل شد به فرهنگ لغتی خیالی که این املاها از نظر این فرهنگ لغت درست است. اما وقتی گَندش درآمد که متوجه این خالی‌بندی‌ش شده‌ام، دیگر هیچ‌گاه کامنت‌های‌م را تایید نکرد. تو گویی هیچ کس آزاد نیست جز خودشان!

بحث در مورد این قبیل وب‌لاگ‌ها و وب‌لاگ‌نویس‌ها و مطالب‌شان بسیار است که بیان‌ش خارج از حوصله‌ی من و خواننده است. به علاوه خودم هم زیاد مایل به شپش‌گیری نوشته‌های دیگران نیستم وگرنه حتم دارم تا مدت‌ها هیچ مشکلی بابت نوشتن ندارم و مطالب وب‌لاگ تا مدت‌ها تامین می‌شود. شما را نمی‌دانم من که از بسیاری از همین مطالب تصویر برداشته‌ام که اگر خدایی ناکرده وب‌لاگ‌شان با مشکلی مواجه شد من آن ها را داشته‌باشم و هراز چندگاهی با نگاهی به آن‌ها همه‌ی غم و غصه‌های‌م را فراموش کنم.

*بازتاب همین مطلب در سایت جیم

  • ویار تکلم

هر تجاوز به عنفی که صورت می‌گیرد، این عقیده را در ذهن من راسخ‌تر می‌کند که سنگینی شهوت بر دوشِ ستبرِ یک مرد،  بسیار بیش‌تر از سنگینی حجاب بر شانه‌های نحیف یک زن است.

  • ویار تکلم
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • ۱۸ ارديبهشت ۹۵ ، ۰۰:۱۰
  • ویار تکلم

سریال معمای‌شاه را ندیده‌ام. البته ندیدن مطلق که دروغ! فقط دو بار، آن هم در حد چند سکانس. یک‌بارش رضاخان پای بساط منقل و وافور بود و دیگر بار محمدرضا شاه مشروب به دست و مست! این که چرا توفیق دیدن این سریال را نداشته‌ام برمی‌گردد به چند عامل؛ از زندگی خواب‌گاهی گرفته که حوصله چند طبقه پایین آمدن و احیاناً سروکله زدن با بقیه که بی خیال فلان برنامه، شبکه یک معمای شاه دارد و هیس هیس گفتن‌های وسط دیدن که دیالوگ‌هایی را که قرار است تاریخ پیچیده آن دوران را به خوردم دهد و من را شیر فهم کند را از دست ندهم گرفته تا حوصله دیدن قطره‌چکانی را نداشتن که هفته به هفته باید صبر کنم که ببینم تکلیف چه می‌شود تازه اگر حافظه یاری می‌کرد و هنوز قضیه هفته قبل فراموشم نمی‌شد و حتی ضعیف بودن همان چند سکانسی که دیدم که برای ادامه دیدن اصلا مجابم نکرد. از آن جایی که بسیاری از سریال‌ها پس از چند قسمت روی دور می افتند و جذاب‌تر می‌شوند، تصمیم گرفته بودم که اگر سریال بعدها جانی گرفت و قابل دیدن شد، بعدا آن را بخرم یا دانلود کنم و چند روزه آن را ببلعم، حتی یادداشت‌برداری هم انجام دهم و این بعدها بشود برگ برنده‌ی من در مناظراتی با همین موضوع که مثلاً طبق آن چیزی که سریال معمای‌شاه نشان داد، فلان و بهمان اما...

قبل از هرچیزی چند نکته بابت آن دو سکانس چند دقیقه‌ای که نظرم را به خود جلب که چه عرض کنم زد! برای این که یقین پیدا کنم که نظرم براساس باد هوا صورت نگرفته و کمی وزن هم دارد از دوستان اندکی که سریال را دنبال می‌کنند- و نه سریال آن‌ها را دنبال خود می‌کشاند- هم پرس و جو کردم که آیا محمدرضاشاه و رضاخان همان گلابی بودند که من دیدم؟ همان قدر بی‌دست و پا و ابله که از بیست‌وچهار ساعت روز نصف‌ش را به تریاک و مستی و نصف دیگرش را توی اتاق خواب و در هم بستری با زنان می‌گذراندند؟ جواب نه تنها بله بود که برای بعضی هم حتی بیش‌تر از بله! با چند نفر دیگر هم من باب همین سریال صحبت‌هایی کردم. هیچ کدام راضی نبودند. لازم به توضیح است که آن چند نفر نه خوره فیلم و سریال هستند که توقعات آن چنانی داشته باشند و نه به قول جناب کارگردان شاه دوست و سلطنت طلب بودند. (آقای ورزی کارگردان سریال معمای شاه در مصاحبه‌ای مخالفان سریال را طرفداران حکومت پهلوی دانسته اند!) اتفاقاً سریال‌بین‌های معمولی هستند که حتی به کلاه‌پهلوی و یوسف پیامبر نیز راضی بودند. به این‌ها شهاب مرادی و چند فعال فرهنگی دیگر را هم اضافه کنید تا حساب کار دست‌تان بیاید! البته وقتی خود مشاور سریال هم از سریال راضی نیست دیگر حرفی باقی نمی‌ماند جز مقادیری علامت تعجب!!! (خسرو معتضد مشاور سریال در گفت و گو با هفته نامه هم شهری جوان با انتقاد از سریال گفتند: «آقای ورزی سریال عاشقانه بسازند بهتر است!» هرچند بعدها آن را تکذیب کرد)

خیلی دوست دارم فرصتی دست بدهد که بتوانم از آقای ورزی چند سوال بپرسم:  بپرسم چه طور دو شخصیت بنگی و می‌گسار ساده‌لوح نیم قرن بر این کشور حکومت کردند؟ این یعنی امام خمینی چنین افرادی را شکست داده؟ این با بزرگی انقلاب در تناقض نیست؟ روابط زن و مرد این سریال چه تفاوتی با شبکه های فارسی زبان خارجی دارد؟ آیا می‌توانند در حضور خانواده خود به تماشای برخی از صحنه‌های آن بنشینند؟ و سوالات بسیاری  از این دست. اما بی‌شک یکی  از سوال‌هایی که خواهم پرسید و به محتوای فیلم هم ارتباط چندانی ندارد، بزرگ‌ترین حسرت من است: چرا علی مطهری را برای نقش پدر بزرگوارشان در نظر نگرفتند و از او استفاده نکردند؟ هم شباهت ظاهری دارند و باور پذیرند و هم...و هم شاید برای نقش مجبور می‌شدند تعدادی از آثار پدر شهیدش را مطالعه کند بلکه اندکی راه و طریقت او را بیاموزد. بلکه بیاموزد وقتی خود ضاربانش در شیراز را نبخشیده و خواستار مجازات آن‌هاست چطور توقع دارد مردم و نظام، ضاربان حیثیت نظام را ببخشند؟ بلکه بیاموزد وقتی لگد به خود را نمی‌بخشد چطور مردم لگد به صندوق‌های رای و عقیده خود را ببخشند؟ بلکه بیاموزد...

  • ویار تکلم